-
لبریز از باران عشق و عاشقی...
دوشنبه 13 آذرماه سال 1391 02:36
میخواهم بنویسم اما سکوت را بیشتر دوست دارم این روزها.... روزهای آرامیست، آرام ِ آرام... سکوت میکنم و به صدای بارانی گوش می دهم که یک روز عاشقم کرد... یک روز آبان ماه 87 که محال است یادم برود... بارانی که تمام ِ مرا خیس کرد و شستشو داد با عشق... و برایت نوشتم امروز از آسمان "love rain" می بارید... پیامکی که...
-
حدیث مکرر بغض و جدایی...
پنجشنبه 19 مردادماه سال 1391 02:18
1. کاش هرگز صبح نشود... صبحی که تو را هزاران کیلومتر از من دور می کند و آغوشم را چهارده روز خالی.... چقدر سخت است این لحظه های آخر... 2. دعای سحر در فضای خانه جاریست... تو در راه فرودگاه و من در حال نوشیدن آخرین قطره های لیوان ِ آب ِ نیم خورده ات.... با حسرتی که مبادا تمام شود.... مثل ثانیه های باقیمانده تا اذان صبح...
-
عاشقانه های ناب(1)
سهشنبه 13 تیرماه سال 1391 18:30
روزهای عجیبی دارم...نمیدانم چرا... حال خوبی است...اما عجیب... حس عاشق شدنی دوباره... از همان عاشق شدن ها که آدم را ذوب می کند... عاشق کسی که همه ی زندگی من است... هر لحظه برایش میمیرم و آرزویم گوشه ی چشمی از اوست... چشمانم خیس است و مانیتور را تار می بینم... عاشق شده ام دوباره....دلم بی قرار است.... بی قرار دیدنش...بی...
-
یه دوست فراموش نشدنی...
سهشنبه 30 خردادماه سال 1391 18:53
تو خونه ی ما بعضی دوستای مجازی هستند که اسمشون رو زبونمه... پیش همسر یا حتی چند روز پیش خونه ی مامانینا... از همه بیشتر...نگار و آلوچه و عسل بانو... شاید بخاطر تشابه زندگیامون...کار همسرامون...شایدم بخاطر نزدیکی روحمون به هم... و دلیل مهمترش ماه بودن و بی نظیر بودنشون.... انقدر که من تو خونه پیش همسر میگم الوچه...
-
در امتداد شب تا سحر...
دوشنبه 22 خردادماه سال 1391 03:54
دلم برای نوشتن تنگ شده... میدانم که دیر آمدم... میدانم که حالا دیگر خیلی دیر شده برای عذرخواهی های همیشگی از تاخیرها یا به قول یه عزیز دلی جیمفنگ ها! :))) اما روزهای سختی بود...و هست... ترم آخر...کارآموزی...پروژه... که تمام وقت و زندگی ام را گرفت و البته بی ثمر ماند... آری با بغض می نویسم... از سر شب که دو ساعت گریستم...
-
خدانگهدار 90 عزیز...
یکشنبه 28 اسفندماه سال 1390 03:35
با نُت های سنتور می نویسم... با چشمانی که این نیمه شب عشقت خواب را از آنها ربوده است... می نویسم و بار دل سبک می کنم.... میدانی...آخر سال را خیلی دوست دارم... مدام برایم review می شود تمام لحظه هایش...مثل فیلم با دور تند... از لحظه ی تحویلش تا همین لحظه ها.... نود...نود ِ پر از شادی و غم ما... با بغض شروع شد...بغض از...
-
بازی وبلاگی پرواز با هزار تومنی !
سهشنبه 23 اسفندماه سال 1390 20:35
نام بازی : بازی وبلاگی پرواز با هزار تومنی ! داور : خداوند کمک دارو : وجدان خودتون با یک هزار تومانی دو بال ساخته ام و می خواهم با آنها تا خداوند پرواز کنم کسی هست که در این پرواز یاریم کند ؟! اسم بازی هست پرواز با هزار تومنی . این جمله رو که یادتون هست ؟! با هزار تومن چی کار میشه کرد ؟! خیلی وقتا توی خیلی سایت ها این...
-
معجزه ی عشق...
سهشنبه 23 اسفندماه سال 1390 20:01
راست راستی داری می آیی؟! یعنی دعاهایم برآورده شد؟ یعنی آبی که پشت سرت ریختم آن سحرگاه بارانی، و از آن آب و قطره های اشکم خواستم تو را زود برگرداند دعایم را پیش خدا برد؟ یعنی ایمان بیاورم به معجزه ی عشق؟ عشقی که من و تو را هر لحظه بی تاب و مشتاق می کند برای دیدار... وای دیدار... وای دلم... دلم... لبریزم از ذوق...مثل...
-
با تو من با بهار می رویم...
جمعه 19 اسفندماه سال 1390 17:08
می دانم که می آیی... می دانم که دلم اشتباه نمی کند... می دانم که سال بدون تو تحویل نمی شود... می دانم که هفت سین مان بدون سایه سار حضورت یک سین کم دارد... می دانم که سبزه بدون تو سبز نمی شود... ماهی ها بدون تو، توی تنگ ورجه وورجه نمیکنند... سمنو، حتی سمنوی امامزاده صالح هم بدون تو شیرین نیست... سیب ها سرخ نیستند دور...
-
باران عشق و یک عاشق بیقرار...
یکشنبه 30 بهمنماه سال 1390 23:10
خدای من چه خاکی گرفته اینجا! چه دلتنگم برای نوشتن... انگشتانم چه بی قرارند... حروف را اشتباه و درهم می نویسم از هیجان و پاک می کنم و دوباره می نویسم... دو ماه ننوشتن کم نیست آن هم برای من! حتی دستم به قلم و کاغذ هم نرفته این مدت...! فکرش را بکن چه لبریزم...چه لبریز... لبریز از حرف...لبریز از ناگفته های گفتنی و...
-
من و دلتنگی و تلویزیون...!
یکشنبه 4 دیماه سال 1390 17:00
۱. آه ای قلب محزون من دیدی چگونه سودا رنگ شعر گرفت دیدی که جغرافیای فاصله را با نوازش نگاهی می شود طی کرد ونادیده گرفت دیدی که رنجهای کهنه را با ترنمی می شود یکباره فراموش کرد دیدی که آزادی لحظه ناب سر سپردن است دیدی که عشق یک اتفاق نیست یک قرار قبلی ست مثل یک تفاهم ازلی از ازل بوده و تا ابد خواهد بود قلبم را با...
-
شب یلدای بی تو یعنی یک دقیقه بیشتر تنها بودن....همین....
پنجشنبه 1 دیماه سال 1390 23:41
مثلاً یک دقیقه بیشتر یا یک دقیقه کمتر! چه فرقی می کند؟! مهم این است که من بدون تو یلدا ندارم! منتظرم تا بیایی.... آخ که چقدر نقشه دارم برای آن شب... آن شب که برای من و تو یلداست... حتی اگر چند دقیقه کوتاهتر... گفتم که....چه فرقی می کند؟! مهم این است که تو هستی....من هستم... حافظ، انار، هندوانه ای که شیرینی اش در برابر...
-
چه زود گذشت...خدا به همراهت عزیزترینم...
چهارشنبه 30 آذرماه سال 1390 02:02
وقتی می روی تمام چیزهای ِ عادی یادگاری می شوند حساس می شوند ترک برمی دارند بر مبل نمی شود نشست که تو آنجا نشسته بودی هوا را نمی شود نفس کشید که عطر تو آنجا بوده است وقتی نیستی همه چیز تو را یادآوری می کند تو را و نبودنت را * برخی از جمله هایی که این روزهای دوری از تو در خانه با صدای بلند میگویم : ) جلوی آینه دستشویی)...
-
لحظه ی دیدار نزدیک است...
یکشنبه 13 آذرماه سال 1390 19:43
می نویسم، پاک می کنم.... می نویسم، پاک می کنم.... نه! در این کیبورد، واژه هایی که حس مرا، شور و اشتیاق مرا برساند وجود ندارد! چطور بنویسم که فردا... فــــــردا.... فردا تو می آیی به خانه ی عشقمان بعد از یک انتظار طولانی و بی نهایت عاشقانه.... فردا در را به روی ماهت می گشایم و وقتی تو را در آستانه ی در ببینم....خدای...
-
نامه هایی پر از عشق...
سهشنبه 8 آذرماه سال 1390 02:21
یکی دو روز پیش، پشت تلفن نشانی جایی را دادی تا عابر بانکت را بردارم... رفتم همانجایی که گفتی... زیپ کیفت را باز کردم و به جستجوی عابر بانک، با انبوهی از کاغذهای تا شده ای که دستخط من رویشان بود مواجه شدم! بیرونشان آوردم... یادم آمد! اینها نامه های منند....نامه های من به تو! از همان آغازین روزهای آشنایی تا همین چند وقت...
-
عروس روز برفی...
پنجشنبه 3 آذرماه سال 1390 03:41
هنوز هم برایم شبیه رویاست و هنوز هم دور از باور! آن برف زیبا، یکریز و مداوم در هفدهمین روز از ماه آبان... هنوز هم باورم نمی شود آسمان نقل بارانمان کرد آن هم در هفته ای که به جز آن روز تمام روزهایش آفتابی بود!!! پ.ن۱:دوباره شروع شد قصه ی دلتنگی! اما اینبار تازه می فهمم معنی این واژه را!!! چرا که دو هفته در وجود همدیگر...
-
خونه ی عشق!
یکشنبه 29 آبانماه سال 1390 00:15
کمی آن طرف تر روی مبل نشسته ای و لپ تاپ روی پایت و چشمانت خیره به آن... مشغول پایان نامه ات هستی و من هم این طرف تر تا دقایقی پیش مشغول ثبت نام کنکور بودم که چای خوش طعمت به همراه شکلات های کنارش رسید و چقدر چسبید! هنوز هم باورم نمی شود! این من و توییم... زیر یک سقف...یک خانه ی نقلی و زیبا و گرم و عاشقانه.... یک شب...
-
۲۲مین قطره ی باران عشق
چهارشنبه 16 شهریورماه سال 1390 23:58
واحد اندازه گیریِ فاصله " مــتــر " نیست ؛ " اشتیاق" است .. مشتاقش که باشی ، حتی یک قـدم هم فاصله ای دور است .. پ.ن۱:هفته ی دیگه این روزا چه روزاییه!!! پ.ن۲:خیلی عاشـــــــقتم !!!! خیـــــــــــــــلی !!! پ.ن۳:بنویس برایم...بنویس! دلتنگ کلماتت هستم...بی نظیر من!
-
نگرانی...
سهشنبه 15 شهریورماه سال 1390 23:14
اومدم اینجا بنویسم که یه کم آروم بشم... دستام یخه...پاهامم همینطور...اما صورتم کوره است...داغ داغ... چشمام پر اشک میشه اما نمیذارم بریزه پایین... نفسام کوتاه و بریده بریده... تپشای قلبمو از روی بُلیزم می بینم... تازه همین الان یه پروپرانولول خوردم اما بدجوری میزنه قلبم... نفس نمی تونم بکشم...خدایا تو فقط از دلم با...
-
کارتونی ِ ما!
دوشنبه 14 شهریورماه سال 1390 14:44
یک کمی بخند! رفتم اینجا و کارتونی خودم و خودت را درست کردم! ببین چقدر شبیهت شده! از دیروز تا حالا مدام نگاهش میکنم لحظه های دلتنگی! چشمان عسلی اش با چشمان تو مو نمی زند! برای من هم حالت لپ هایم را اگر داشت میشد خود ِ خودم! آخر این خارجکی ها که لپ کلوچه ای ندارند به قول شما! :)))) این هم کارتونی ِ ما: پ.ن1:رنگ موهایم...
-
۲۱ اُمین قطره ی باران عشق
جمعه 11 شهریورماه سال 1390 23:53
بگیر فطرهام، اما مخور، برادر جان! که من در این رمضان ، قوت ِ غالبم غم بود! *مهدی اخوان ثالث حکایت ماه رمضان امسال من همین چند خط است... مگر یادم می رود هر روز وقتی جزء قرآنم را با شبکه ۳ میخواندم و تمام میشد(حدوداً ۳:۳۰) سریع حاضر می شدم برای رفتن به بیمارستان... با تسبیحی به دست...و گاهی با آن صلوات شمار انگشتی که...
-
برای مهربون ترین عمه ی دنیا که تا ابد عاشقشم!
جمعه 28 مردادماه سال 1390 23:05
کامنتای پست قبل رو که میخونم دلم میریزه... اینکه تو شادیم شریک بودین از بهتر شدن حال عمه... می دونید... عمه ام شفاشُ گرفت و رفت پیش خدا... چقدر برام سخته هضم این کلمات بعد از 5 روز سیل بی امان ِ اشک... دعایش کنید... پ.ن:حضورت از دیشب آرامشی بود برای دل زهرا... کاش می شد ذره ای از خوبی هایت را بنویسم...کاش...
-
بیستمین قطره باران عشق...
یکشنبه 23 مردادماه سال 1390 13:15
امشب از آن شب هاست... از آن شب هایی که حریصانه خودکار را در دست گرفته ام تا بنویسم... عجیب لبریزم از تو...از تو و یادت...از خاطره ها... راستش سکوت شب و موسیقی ملایمی که پخش می شود و یک چیز مهم آن هم عطر تنت بی تاثیر نیست! هر چند نیستی و 1500 کیلومتر دور از منی اما ممنونم از تو... ممنونم که بعضی از عطرهای مورد علاقه ات...
-
التماس دعای فوری!
یکشنبه 16 مردادماه سال 1390 09:08
یه عمه ی مهربونی دارم که اندازه همه ی دنیا دوستش دارم... از بچگی همش قربون صدقم میرفــــــــــت تا حالا و کلاً لوسم کرده بود! این عمه ی مهربونم که ۱۰ روز پیشم اومده بود خونه ی ما، هفته ی پیش سکته قلبی میکنند و تا به بیمارستان میرسوننش، چون خون به مغزشون نرسیده بود میرن تو کُما..... الان ۶ روزه که ما ۶ هزار بار مُردیم...
-
نوزدهمین قطره باران عشق...
سهشنبه 11 مردادماه سال 1390 09:41
عزیز دلم... امروز یازدهمین روز مرداد است و من مانده ام و یک دنیا حرف... یک دنیا حرف از این یک سالی که مثل یک رویا شیرین بود و کوتاه... از این یک سالی که تمام لحظه ها و ثانیه هایش یا در کنار هم بودیم یا لبریز از یاد و دلتنگ هم.... از این یک سالی که به معنای واقعی کلمه عاشق هم بودیم! نگو نه...نگو که دلخوری ها و گاهی دل...
-
هجدهمین قطره باران عشق
شنبه 28 خردادماه سال 1390 15:01
دلم تند تند میزند... همین الان تلفن را قطع کردیم... تلفنی که این روزها رویای عشق بازی هایمان را انتقال میدهد... قلبم تند تند میزند از تصور دوشنبه... دوشنبه ی خوبی که بعد از ۱۴ روز چشم انتظاری تو را به من میرساند... تا من، زهرای بی حوصله ی این روزها، در آغوش تو جانی دوباره بگیرم! زهرایی که امتحان و درس و شب بیداری...
-
هفدهمین قطره باران عشق
جمعه 30 اردیبهشتماه سال 1390 23:43
یک مدت که ننویسی برایت سخت می شود نوشتن.... انگشتانت با کیبورد غریبه می شوند... اما دلتنگی باز هم بهانه می شود و این صفحه ی صفر و یکی روبرویت باز... و تو می مانی و یک دنیا حرف... خب... حالا کدام را بنویسم؟!! از مهربانی های بی دریغت؟ از کادو های بی نظیر و زیبا و گران قیمتت؟(که همین ویژگی آخرش عجیب شرمنده ام می کند...)...
-
شانزدهمین قطره ی باران عشق...
دوشنبه 5 اردیبهشتماه سال 1390 20:15
این پُست را به عسل بانوها،نگارها و زهرا هایی تقدیم میکنم که میان آنها و همسرانشان فرسنگ ها فاصله ی جغرافیایی است و کمتر از سر سوزن فاصله میان قلب ها... این پُست را با احترام به خودم نه، به آن بانوی بزرگوار و صبوری تقدیم می کنم که تاب می آورد این همه فاصله را...۱۰ روز،۱۴ روز،۲۱ روز دوری و اندک زمانی پیش هم بودن را......
-
پانزدهمین قطره ی باران عشق...
سهشنبه 30 فروردینماه سال 1390 01:18
کنارم هستی و اما دلم تنگ میشه هر لحظه... خودت میدونی عادت نیست...فقط دوست داشتن محضه... (معین دارد حال مرا توصیف می کند!!!) همین جایی... چند متر آن طرف تر! صدایت گاهی به گوشم می رسد، گاهی هم صدای خنده های دلفریبت! همگی دارید برنامه ی ۹۰ را نگاه می کنید و اینطور می شود که من تک و تنها بیایم اینجا و با تو سخن بگویم......
-
چهاردهمین قطره ی باران عشق...
پنجشنبه 25 فروردینماه سال 1390 01:24
هم دلم تنگ شده برای اینجا، هم دست و دلم به نوشتن نمی رود! مدام با خود تکرار میکنم من که الان اینجا نباید باشم! ولی چه بگویم که هستم و این همه بغض و اشک هم فایده ای ندارد! رجوع شود به آن یکی وبلاگ! تنها دلخوشی ام در این روزها یک موجود فوق العاده مهربان است! که نمیدانم فرشته است،نشانه ای از خدا برای این دل بی طاقت...