همیشه دستانم را، اینگونه سفت و محکم، در دستانت بگیر! بگذار پناهگاه دستهایم همیشه آغوش دستانت باشد... ......... وَ إِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ لِّلْعَالَمِینَ .......... جز عشق بی حد و حسابم، چیزی ندارم که تقـدیمـت کنم! عشقم را پذیرا باش مهـــــــربان همسر من! ...... برگی از بهار ِ بارانی ِ ۶۸ و همسرم گُلی از زمستان ِ سرد ِ ۶۱ ******* سال ۸۷ بهترین و سخت ترین سال عمرم،نیمه ی گمشده ام را یافتم... کسی که از باران لطیف تر، و از فرشته مهربانتر بود... کسی که روحش همچون آینه بود و من بعد از نوزده سال در وجود پاک و زلال او روحم را دیدم... کسی که معنای زندگی را به من آموخت... کسی که حرف هایش از جنس آسمان بود و چه لذتی داشت شنیدن صدای آرامش بخشش... آرامش...تمام وجودش آرامش بود کلامش...نگاهش...لحن صدایش... عاشقم شد! عاشقش شدم! چه خوشبختی ای بزرگتر از این؟! قصه ی عشقمان شروع شد و ... یک راه پر فراز و نشیب در پیش رویمان آغاز... روزها و شب ها و لحظه ها و ثانیه ها... که گاهی پر از اشک بود و گاهی لبخند و... گاهی امید و گاهی ناامیدی... و عشقمان که هر روز بیش از روز قبل بود و عطشی که بیشتر میشد برای رسیدن... و خدا خواست و هزاران هزار بار از او ممنونم! و ۱۱ مرداد ۸۹ روزی که نام زیبای کسی را بر صفحه شناسنامه ام نوشتند که از مدت ها قبل بر صفحه ی دلم نقش بسته بود... و همسرش شدم و او همسرم...! هنوز هم باورم نمی شود و مدام میگویم: چه خوشبختی ای بزرگتر از این؟! ********* اینجا ، میدانم که برای نوشتن از او کوچک است و حقیر... اما می نویسم حتی اندک ، برای دلی که لبریز ناگفتنی هاست... و برای آن چشمان زیبای عسلی که گاه گاهی اینجا را بخواند و همراه لحظه های عاشقانه بانویش بشود... دوستت دارم همه ی زندگی من...