باران عشق

!...روز و شب باران ِ عشق می بارد این حوالی

باران عشق

!...روز و شب باران ِ عشق می بارد این حوالی

یازدهمین قطره باران عشق

دلم میخواهد در این پست فقط پانوشت بنویسم!  

پ.ن ۱:یک آهنگی هست این روزها کامپیوتر بیچاره صبح تا شب و گوشی ِ بینوا شب تا صبح پخشش میکند! بالاخره اینها هم باید با دلتنگی صاحبشان همراه شوند دیگر! 

ابر بهارم...طاقت ندارم...از دوری تو...تا کی ببارم... 

با دیده ی تر...یکبار دیگر...بر زانوی تو...سر میگذارم... 

عجیب حال ِ این روزهای من است این آهنگ... 

 

پ.ن ۲:تصویر پایین متعلق به صفحه ی اول تقویمی است که جان و دلم به من داده بود...سال ۸۸...   

الهی من قربان این دستخطش! 

میدانید جریان این دو سه خط و اشتباه لُپی اش را؟(آغاز بهترین بهانه--»زیستن بهترین بهانه) 

یادم می آید در اتاق انجمن نشسته بودیم آن روز و من پشت میزم(هی یادش بخیر راست میگویند این میزها وفا ندارد!) نشسته بودم و مشغول چند تا تلفن مهم و هماهنگی و نامه و .. بودم و همکار عزیزمان(!) چند قدم آن طرف تر مشغول نوشتن این دو سه خط ِ فوق محرمانه بودند! هی! یادش بخیر! 

 

پ.ن ۳: ۸۹ به غیر از این اتفاق ناگوار و هنوز هم باور نکردنی اش(پرواز پدر مهربانمان) در کنار تمام سختی هایش سال ِ خوبی بود...همین که لحظه ی تحویل سال ۸۹ آرزوی مشترکمان رسیدن بود و رسیدیم...نه رساندمان به هم! خدایمان هزار مرتبه شکر! 

 

پ.ن ۴: حالا آرزویم در این سال، سال ۹۰،همخانه شدنمان است به خیر و خوشی و سلامتی! 

سلامتی تو...موفقیتت در کارت...موفقیتت در ارائه پایان نامه فوقت...پر از پول شدن جیب هایت! و ان شاءالله تمام شدن قسط هایت و تحویل ِ خانه ی رویاهایمان! 

برایت از خدا صبر و استقامت بیش از پیش میخواهم مرد ِ من... 

و برای خودم...تنها اینکه همسر ِ خوبی باشم برایت...صبور و مهربان...یک بانوی اردیبهشتی ِ عاشق! و اینکه در اخلاق و رفتارم تغییرات مثبتی را به وجود آورم تا تو را و خدایمان را خوشنود و راضی گردانم! الهی آمین!  

پ.ن ۵: سال ۹۰...دهه ی ۹۰...ان شاءالله برای همه فوق العاده خوب و رویایی و بینظیر باشد...برای دوستان وبلاگی ام،آنها که مجردند سال وصالشان،آنها که چون من در دوران عقدند سال عروسی شان،آنها که خانم خانه اند سال مامان شدنشان! (یا اگر هم نخواستند سال بی خیال نی نی خوشی کردنشان!) و برای همه و همه سال خوب و خوش و پر خاطره ای باشد! 

الــــــــــــــــــــــــــــــــــــهی آمین! 

 

عیدتون مبارک!

دهمین قطره باران عشق...

چهارشنبه...پنج شنبه...جمعه... 

چقدر این سه روز را دوست دارم...چقدر... 

چقدر حس کردم که در آغوش خدایم... 

چقدر حس کردم که دارد نوازش میدهد روحم را... 

برآورده میکند یکی یکی آرزوهایم را... 

چهارشنبه ظهر بود که تماس گرفتی با صدایی بغض آلود...سر خاک بودی... 

کوتاه صحبت کردم و گذشت تا پیامت آمد... 

پیامی که نوشته بودی از بابا خواستم تا کمکمان کند...راستی وبلاگ را خواندم! 

و من که انگار آب ِ سرد ریخته باشند رویم! 

فکر نمیکردم حالا حالاها بیایی بخوانی... 

آن همه گلایه...آن همه درد و دل...همه را خوانده بودی... 

بعد از ظهر در سایت دانشکده بودم که تماس گرفتی و گفتی ماموریت جمعه ok شده و گفتی دعا کنم برای پنج شنبه بتوانی بلیط بگیری...لحن عاشقانه ی صدایت...شوخی هایت که دلم برایشان تنگ شده بود...و خوشحالی ات از اینکه فردایش همدیگر را میدیدیم...چقدر برایم شیرین بود آن تماس... 

آن روز چند بار دیگر هم تماس گرفتی...شب هم باز صدای مهربانت را شنیدم و بغضت...گریه هایت...گریه هایم...یادآوری خاطرات بابا...اینکه میگفتی بابا خیلی تورا دوست داشت و من هم که چشمانم بی وقفه می باریدند...آن شب با وجود دلخوری ات از مامان و بابای من که نگذاشتند پیشت بمانم بخاطر من پذیرفتی که بیایی خانه مان...هرچند که دلت نبود و میخواستی بیرون ببینی ام...اما بخاطر من گفتی چشم...میدانم...گفتی تو امانتی ِ بابایی! بابا خیلی تورا دوست داشت...اگر تو شاد بشی روح بابا هم شاد میشه... 

و اینطور شد که پنج شنبه شب در را به رویت گشودم و بعد از 11 روز دوری و دلتنگی روی ماهت را دیدم... 

چقدر تغییر کرده بودی عزیز دل... 

آخر هیچ وقت تو را با ریش ندیده بودم! 

مامان با دیدنت زد زیر گریه و در آغوشت کشید...بغضم گرفته بود... 

چقدر سخت است دیدنت در جامه ی مشکی...دلم هر لحظه میشکند...  

آمدی در اتاقم...باران می آمد...یادت هست... 

قدری نگاهم کردی و آرام بوسیدی ام...چقدر صورتت نرم بود... 

ایستادی به نماز...پنجره باز بود...باران می بارید و روی صورت تو هم... 

نشستم کنارت...باران عشق می بارید روی گونه هایم...چه لحظه هایی بود...

آن شب شام  ِ دستپخت ِ بانویت را خوردی و مثل همیشه تعریف هایت... 

عزیز دل زهرا... 

آن شب اولین شبی بود که ما تا خود صبح نخوابیدیم! 

چقدر شیرین است خاطره اش برایم... 

هیچ گاه پیش نیامده بود که آنقدر بیدار بمانیم و غرق صحبت شویم...آن هم شب ِ قبل از پروازت! 

چقدر آرامش و سکوت شب را دوست دارم... 

چقدر دوست دارم در آن تاریکی سخن گفتن را...سخن شنیدن را...نوازش را...غرق عشق شدن را...حل شدن در وجود یکدیگر را...چقدر آن شب را دوست دارم... 

هنوز هم باورم نمی شود که من و تو آن شب نماز صبحمان را خواندیم و بعد خوابیدیم! ساعت 5:30! آن هم فقط تا 7 صبح! 

مامان بنده خدا با چه زحمتی صدایمان کرد و من و تو که بیهوش!!! یادت هست؟! 

سر صبحانه چقدر سعی کردیم تابلو نشود نخوابیده ایم! اصلا" کسی باورش نمیشد ما تا صبح با هم حرف زده ایم! 

پروازت 10:10 بود و من هم حاضر شدم با تو بیایم...اصرارهایت هم مانعم نشد! 

تا متروی آزادی با هم بودیم و صحبت های شیرینت و بعد هم خداحافظی! 

یادت هست میگفتی دلت تنگ نشود ها! امروز را بخواب! فردا و پس فردایش هم هیچی دوشنبه اش میایم پیشت! باشه؟! 

عزیز دلم...نفسم...آیتم...خیلی خوبی...خیلی ماهی...خیلی بینظیری... 

خیلی عاشقتم...خیلی دوستت دارم...خیلی عزیزمی... 

 

پ.ن:دوستان نازنینم...ببخشیدم که مدتی نا امیدانه می نوشتم! 

از این به بعد، به یاری خدا، در کنار همسرم ساحل امن آرامشم، پر امید تر از همیشه می نویسم!

درد و دل...

به عاشق تر شدن هایم...که من تنهای تنهایم...
دل و جانم چه شیدایم که تو هستی تمام درد و رنج و آرزوهایم!
چه بی پایان بُود این قصه ی کوتاه تنـــــهایی،
چه تاریک است و نامعلوم مسیر و راه فردایم...
من و اندوه فردا و نبودن های پی در پی،
تو و حسّی که گم گشته میان آرزوهایم...
از آن ترسم که روزی در میان سیل اشک و آه،
به پایان آید این افسانه و مرگ نفس هایم...
بیا ای نازنین دلدار در این بزمم بمان با من،
تماشا کن من و این عشق و احیا کن تو دنیایم... 

* آبان ماه بارانی 87-کنار پنجره اتوبوس... 

 

این روزها حال و هوایم بیشتر بارانیست...مثل باران های آبان ماهی که مرا عاشق کرد... 

این روزها مدام این شعر قدیمی ام ورد زبانم شده است... 

به عاشق تر شدن هایم....که من تنهای تنهایم...که تو هستی تمام درد و رنج و آرزوهایم... 

آری این روزها تنهای تنهایم...بیشتر از همیشه ی عمر... 

روزهای سختی ست...در حسرت درک شدنم... 

و خسته شده ام از تکرار این عبارت کاش او مرا درک میکرد... 

کسی درکم نکرد...نه مادر و پدرم که الهی جانم فدایشان باشد...نه همسرم که قلب و روحم برای اوست... 

این روزها از همه حرف می شنوم... 

از همه می شکنم... 

و باورم نمی شود اینکه اکنون اینجاست همان زهرای شاد و پر جنب و جوش است... 

ولی درست است...این منم... 

خسته و افسرده...خسته از گریه های شبانه که پس از پیامک ها آغاز می شود و چند ساعتی ادامه دارد... 

این منم...نا امید...نا امید از همسری که همیشه عاشقش بودم... 

گوشِتان را بیاورید جلو..(این منم همانکه امروز وقتی از عرض اتوبان میگذشتم برای برخورد نکردن با اتومبیل ها تلاشی نکردم و بیچاره ۲۰۶ ای که جلویش ایستاده بودم و بدبخت با چه سرعتی گرفت آنطرف و نزدیک بود به ماشین دیگری بزند و من که هق هق میگریستم و غرق در اتفاقات شب قبل و افسوس از اینکه کاش میزد...کاش پرتم میکرد کف اتوبان...کاش...و ایستادم کنار خیابان و گریه و راه رفتم دو ساعت...دو ساعت تمام...از یازده و نیم تا یک و نیم بعد از ظهر...باور کنید...بی هدف...آری این منم!) 

باور نمیکنم هنوز...و چقدر بعد از نمازم امشب گریستم که خدایا مرا ببخش بخاطر آن توقف در اتوبان و آن فکری که در آن لحظه به سراغم آمد... 

میدانید اصلاً چه فکری همان لحظه وسوسه ام کرد؟ 

گوشِتان را بیاورید جلو...اینکه اگر تصادف شدیدی بکنم و مدتی کنج بیمارستان بیفتم چقدر خوب است... 

هم که از شرایط کنونی نجات می یابم...از سوال و جواب ها و گله های همسر و .. 

هم که شاید قدری فکر کنند و به اشتباهاتشان پی ببرند... 

و اینکه چقدر دلم میخواست آیتم را که چندیست میلی به دیدنم ندارد اینگونه به بالای سرم بکشم... 

و چقدر تصور میکردم آن لحظه را که جسم متلاشی شده ام روی تخت بیمارستان افتاده باشد و تو بیایی و من با دیدنت رویم را برگردانم به سمت دیگر و اشک از چشمانم جاری شود...اینکه نشان دهم نمی خواهم ببینمت اما تو  بنشینی کنارم و با من حرف بزنی...اینکه کلامی با تو سخن نگویم و تنها اشک...و تو آن لحظه بفهمی چقدر از تو دلخورم...رنجیده خاطرم...چقدر...چقدر...بیشتر از همه...بیشتر از تمام افراد زندگی ام...اینکه انقدر اشک بریزم که از حال بروم... 

می بینید چه آرزوهایی دارم؟ 

آری این منم...باورتان می شود...؟ 

 

و حالا باز هم این منم که میخواهد همه را ببخشد! 

می بخشم همه را...حتی تو را که دیشب پیامک دادم به فاطمه ی زهرا نمی بخشمت...حتی اگر تمام دنیا را به من بدهی... 

اما می بخشمت...اینطور حضرت زهرا(س) هم راضی ترند... 

می بخشمت با اینکه تو هرگز نگفتی ببخش... 

می بخشمت حتی اگر با خود بگویی من که کاری نکرده بودم... 

آری...همه را می بخشم... 

مادر و پدر نازنین و عزیزم را که امروز مدام می پرسیدند چرا چهره ات رنگ ِ غصه دارد؟ و من که سکوت میکردم و لبخند که چیزی نیست... 

الهی قربان نگران بودنشان بشوم...می بخشمشان...می بخشم...  

تورا هم می بخشم...تویی که برایم عزیز تر از همه ای و برای همین زخم هایی که به قلبم میزنی از همه عمیق تر است... 

همیشه من عذر خواسته ام...همیشه من گفته ام ببخشید... 

اینبار هم دیدی چطور شکستی و خردم کردی نگفتی ببخش... 

نگفتی....هیچ نگفتی...از دیشب نه پیامکی...نه تماسی...هیچ... 

این بار هم من زنگ زدم...من پا پیش گذاشتم...هرچند هر که بشنود میگوید چرا...هرچند میگویند فرصت عذر خواهی و دل بدست آوردن را از تو گرفته ام...اما نمیدانند که اگر من زنگ نمیزدم تو نمیزدی...نمیدانند که تو تا به حال برای دل شکستن هایت از کسی عذر نخواسته ای...من که باشم...حتی از خدا... 

ولی من فراموش میکنم...گوشی را برمیدارم...بعد از سه شبانه روز صدایت را می شنوم و به خوبی هایت می اندیشم...به مشهدمان...به حرفهای آن شبت که حالم بد بود...صدایت را می شنوم و سخن میگویم...انگار نه انگار ِ دیشب...تو تعجب از صدایت پیداست...انتظار نداشتی شاید هم داشتی...نمیدانم...صحبت های معمولی میکنم...برای آنکه حرف به دیشب نرسد تند تند امروزم را تعریف میکنم البته بدون آن دو ساعت خیابانگردی و اشک و اتوبان و ماشین...یک کمی صدایم را لوس میکنم و میگویم داشتم برایت معجون عسلی درست میکردما! تو هم یک کم مهربان میشوی و میگویی خودت بخور من شاید حالا حالاها نیایم...(باز هم زخمی میشوم از این حرف) بغضم را قورت میدهم و با همان لحن قبلی میگویم باشد هر وقت آمدی...بعد هم گوشی را میدهی به مامان و بعد هم تمام... 

بعد از تلفن حس عجیبی دارم...کاش زنگ نمیزدم...نه خوب کاری کردم باید میزدم...شاید بهتر بود صبر میکردم تا او زنگ بزند....ولی نه او زنگ نمیزد...اصلاً من وظیفه ی همسری ام را انجام دادم بد کردم مگر؟ حالا او اگر نمیزند دلیل نمی شود که من هم... 

درگیری ذهنم عذابم میدهد تا اینکه پیامکت میرسد که نوشته ای:زهرا جان منو بخشیدی یا نه؟ 

ته دلم انقدر ذوق میکنم و مطمئن می شوم از کاری که کرده ام... 

یک شعر می نویسم و در ادامه اش هم مینویسم بخشیدمت قبل از اینکه بگویی ببخش...زیرا که زندگی آنقدر کوتاه است که فرصتی برای منتظر ماندن نیست و عشق که اکسیر معجزه گر قلب من است... 

جوابی ندادی...نگران شدم...با اینکه میدانستم پیامم بدستت رسیده پیامک زدم که آیا پیامم رسید؟ که نوشتی بله رسید! همین باورم نمیشد! 

روزهای سختی دارم که امیدوار بودم با نیروی عشقم آسان و دلپذیرشان کنم ولی... 

نمیدانم...دعایم کنید... 

من همه را بخشیده ام...اما رنجیده خاطرم...به همه عشق می ورزم...به همسرم از همه بیشتر... 

دعا کنید ذره ای با من مهربان شود و ذره ای از آن عشق و علاقه ی دیرینش را به من نشان دهد... 

مرا ببخشید که پر حرفی کردم...

در اوج گریه هایم می نویسم!

من مامان و بابامو نمی بخشم! 

چرا نذاشتند بمونم شمال؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟ 

ما که با هم یه هفته مشهد بودیم...ما که خیلی شبا اینجا با هم بودیم...چرا؟ واقعاً چراااا؟ 

نمی فهمیدم و نمی فهمم وقتی میگفتند بمونی کوچیک میشی پیش فامیلاشون! مردم چی میگن؟! 

و من که دلم میخواست فریاد بزنم:بذار هر چی میخوان بگن!!! من میخوام پیش عشقم باشم...تو این شرایط باید پیشش باشم...ای خدااااااا....  

فریاد زدم...نه با صدای گرفته و مریضم...با اشکام...با هق هقم...ولی حیف که جز خدا هیچکی درد دلمو نفهمید و نشنید...

نمی بخشمتون! 

هیچ وقت! 

هیچ وقت! 

هیچ وقت! 

 

پ.ن:یه بغض لعنتی گیر کرده تو گلوم که هرچی گریه میکنم از تو گلوم تکون نمیخوره! داره خفه ام میکنه...یه چیزی که حتی راه حرف زدنمو بسته...

پ.ن:تو نمیدونی این حالمو...نمیدونی...اگه میدونستی پشت تلفن وقتی بهت میگفتم:من پیشتم آیت مگه نه؟ نیستم؟ بعد سکوت نمیکردی و اونجوری نمیگفتی کاش...کاش می موندی...نمیدونستی این حال خرابمو...این سر دردا و این گریه هامو...مگرنه نمیگفتی که بعد از تلفنت یک ساعت و ربع گریه کنم! اونم بیصدا که باز شروع نشه....... 

پ.ن:بد حالی دارم...بد...چند دقیقه پیش داشتم نقشه می کشیدم سه شنبه صبح راه بیفتم بیام شمال...بیام و بمونم پیشت...بی خبر...فقط به عشق تو...ته دلم یه شور و شادی اومد اما حالا که نشستم فکر کردم بعدش چه جنگی میشه و روزای تلخ قدیما از نو تکرار میشه پشیمون شدم و از بدبختیم فقط گریه میکنم...ای خدااااااااااااا.......  

پ.ن:تنها دلخوشیمی...تنها...حتی اگه تمام ارتباطمون با هم ۲ دقیقه تلفنی حرف زدن باشه...واسم شده مثل تنفس مصنوعی... 

نفسام گرفته آیت...خدا رو شکر حالا حالاها نمیای اینجا رو بخونی.... 

 

تورو خدا دعام کنید...روزای سختی دارم...خیلی داغونم...دعام کنید...به فاطمه ی زهرا قسمتون میدم دعام کنید...

نهمین قطره باران عشق

روی صندلی عقب ماشین دوستت خوابیده بودی... 

یعنی بیهوش شده بودی...بخاطر آرام بخش هایی که بهت زده بودند... 

با بابا خودمونو رسوندیم پیشت... 

دوستات بیرون ماشین میگفتند بیدارت نکنیم و من... 

من از پشت شیشه ماشین داشتم نگات میکردم و زار زار...... 

شهرام در رو باز کرد و بهم گفت بیام آروم باهات حرف بزنم... 

پاهام نمیومد...وقتی رسیدم دم ماشین و از لای در سرتو که خوابیده بودی تو بغلم گرفتم و گریه امونم رو برید... 

متوجه حضورم شدی و هق هق... 

صورتت رو ناز کردم...تند تند صورت خیست رو می بوسیدم و میگفتم الهی زنت بمیره... 

مُردم امروز...مُردم با دیدنت تو اون حال...مُردم با شنیدن اون جمله که میگفتی کمرم شکست... 

اشکام می چکید رو صورتت...چقدر سخت بود اون لحظه ها...چقدر سخت... 

الان هم چشمای قرمزم هنوز دارند میبارند... 

از اون لحظه که دستای یخ و بی رمقت رو گرفتم و خداحافظی و بردنت...رفتی... 

رفتی عشقم با اون حال...خدایا کمکش کن...خدایا مواظبش باش... 

خدایا بهش صبر بده...بهم صبر بده...خدایا به تو سپردمش... 

 

پ.ن:امروز در کمال ناباوری خبری را شنیدم که هنوز هم باورش نکرده ام... 

پدر همسرم ... نمی توانم بنویسم....

 

پ.ن:امشب میروم شمال پیشش...فردا به گمانم خاکسپاری است... 

دعایم کنید...دعایم کنید بتوانم مرد ِ دل نازک و شدیداً عاطفی ام را قدری آرام کنم... 

 

پ.ن:یک فاتحه،یا حتی یک صلوات، برای مرد مهربانی که خاطره ی مهربانی هایش،آن لهجه ی شیرین و زیبای گیلکی اش،آن ساده بودن و یک رنگی اش هیچ وقت از خاطرم نمیرود... 

اللهم صل علی محمد ٍ و آل محمد