باران عشق

!...روز و شب باران ِ عشق می بارد این حوالی

باران عشق

!...روز و شب باران ِ عشق می بارد این حوالی

هفدهمین قطره باران عشق

یک مدت که ننویسی برایت سخت می شود نوشتن.... 

انگشتانت با کیبورد غریبه می شوند... 

اما دلتنگی باز هم بهانه می شود و این صفحه ی صفر و یکی روبرویت باز... 

و تو می مانی و یک دنیا حرف... 

خب... 

حالا کدام را بنویسم؟!! 

از مهربانی های بی دریغت؟ 

از کادو های بی نظیر و زیبا و گران قیمتت؟(که همین ویژگی آخرش عجیب شرمنده ام می کند...) 

از دو هفته بودنت در کنارم و مثل برق و باد گذاشتن زمان؟ 

از تصمیمات مهم مان برای آن جشن رویایی؟ 

از کارها و برنامه ریزی ها و شور و شوق من و تو در هر قدم از کارهایمان؟ 

از خنده های از ته ِ دل؟ از شادی های دنیای کودکانه مان؟ از عسل کوچولو که یکی از کادو های تولدم بود و تو که هر روز حال دخترمان را میپرسی؟ 

از تک تک لحظه هایی که پر بود از عشق حتی اگر چشم هایمان بارانی می شدند و چه طعم شیرینی دارد لحظات آشتی بعد از دلخوری های کوچک...لحظاتی که شرمنده می شدم از مهربانی های بی دریغ و هر ثانیه ات...از اینجا تا خود خدا خوبی و مهربانی ات...چه بنویسم؟ 

از چه؟ از کجا؟ از کدام لحظه؟ 

تو که مرا لبریز میکنی بگو! از چه بنویسم؟ 

اصلاً از هیچ کدام اینها... 

از خود ِ تو می نویسم! 

تو که لطیف تر از باران های اردیبهشتی! 

تو که تمام دنیای منی...تمام زندگی منی...تمام  ِ منی! 

آری از تو می نویسم... 

چه چیزی از تو بهتر و دلنشین تر؟! 

تو که تمام لحظه هایم را شیرین میکنی... 

تو که حتی وقتی مثل این روزها نیستی هم با نشانه هایت لبریزم میکنی... 

نشانه هایی که یکی دو تا نیستند...تمام دنیای منند... 

هرجا...هر خیابان...هر کوچه...هر گوشه ی اتاقم...هر چه در اطرافم می بینم... 

و پیام هایت که مثل امشب مستم می کنند و از خود بیخود... 

و صدایت که با وجود کار و خستگی و گرمی هوای آنجا، پر امید و با نشاط به گوشم می رسد... 

و من که غرق می شوم در زیر و بم صدایت...چه با من میکند که اگر در خیابان باشم راه نمی روم! مثل دو روز پیش در مسیر کتابخانه که تماس گرفتی و من ایستادم در پیاده رو تا با تمام وجود بشنوم صدایت را...تا چیزی حواسم را پرت نکند...تا تمام و کمال بشنوم صدای زیبایت را... 

آه عزیز دلم! 

افسوس که کلمات و حروف عاجزند از بیان احساسم...از توصیف عزیزی چون تو... 

چگونه بنویسم که حق مطلب را ادا کرده باشم؟ 

آه نمی شود....نمی شود... 

واژه ها عظمت ِ خوبی ها و مهربانی هایت را درک نمی کنند...وسعت دل دریایی ات در قالب جملات و حروف و خطوط نمی گنجد و باز من می مانم و تو ! 

تویی که بهترین همسری، 

بهترین و نزدیک ترین و صمیمی ترین دوست، 

یار، همدم، همراه، همسفر، اصلاً همه چیز منی!

تو آیتی..آیتی از خدا برای دل عاشقم... 

و من تا خود خـــــــدا عاشقت هستم...تا همیشه...تا ابد...  

  

  

پ.ن۱: کاش همسر خوبی باشم برایت... 

کاش ذره ای از خوبیهایت را بتوانم جبران کنم... 

 

پ.ن۲: همیشه عزیز و دوستداشتنی هستی برایم،اما این روزها بیشتر! چرا؟!!  

به گمانم بهار و دل بهاری و مهربانت بانوی اردیبهشتی را اینگونه بیقرار کرده است! 

 

پ.ن دوستانه: 

مهربان تر از نسیم و گلهای بهاری ام...دوستان خوب وبلاگی ام...بر من ببخشید این غیبت طولانی را...ممنونم که فراموشم نکردید و با پیام های پر مهرتان تپش های دلم را تند تر و عاشقانه تر نمودید...دوستتان دارم...دوست داشتنی از جنس قطره های زلال باران...

شانزدهمین قطره ی باران عشق...

این پُست را به عسل بانوها،نگارها و زهرا هایی تقدیم میکنم که میان آنها و همسرانشان فرسنگ ها فاصله ی جغرافیایی است و کمتر از سر سوزن فاصله میان قلب ها... 

 

این پُست را با احترام به خودم نه، به آن بانوی بزرگوار و صبوری تقدیم می کنم که تاب می آورد این همه فاصله را...۱۰ روز،۱۴ روز،۲۱ روز دوری و اندک زمانی پیش هم بودن را... 

 

این پُست را به همسر عسل بانو، به حمید، به آیت و به تمام کسانی که فداکارانه برای زندگی شان سختی های کارشان و دوری از خانواده و همسر را به جان می خرند و دم نمی زنند مبادا دل بانویشان بشکند تقدیم میکنم...

 

ساعت از شش غروب گذشته است... 

گوشی ام را گذاشته ام روبرویم و نگاهم به صفحه اش...  

که روشن شود و بنویسد شرکت نفت calling ! 

باورت می شود؟! تمام شماره های شرکت را save کرده ام! 

چشمانم هنوز به صفحه ی گوشیست و دقیقه ها به کندی می گذرند... 

با خودم حساب میکنم:الان رسیدی اتاق...الان رفتی دوش بگیری...الان تلفن را برمیداری و ...الان...الان... 

چقدر دوست دارم این انتظار را! 

چقدر تمرین میکنم که صدایم گرم باشد،شاد باشد،عشقولانه باشد! 

تا گوشه ای از خستگی 12 ساعت از 6 صبح تا 6 غروب کار کردنت را درآورد... 

6:15...6:30...6:45...عقربه های ساعت چه می گویند؟!

یاد دیروز می افتم که یک ربع به هشت زنگ زدی و گفتی تا آن موقع سر کار بودی و اینکه کارهایت چقدر زیاد شده اند و دل من...دل بی طاقت من...دل عاشق من...می سوزد از اینکه نمی تواند خستگی ات را تاب آورد و چقدر دلم میخواست پیشت باشم تا با آن ماساژها که دوستشان داری ذره ای از آن را کم کنم...با نوازش ها...با بوسه ها...اما افسوس... 

افسوس که تنها پل ارتباطی ما همین تلفن است... 

و خدا را شکر که هست! 

که صدای هم را می شنویم...که قربان صدقه ی هم می رویم...که حتی همدیگر را می بوسیم! 

می بینی عزیز دل؟ 

می بینی که بی تابی نمی کنم؟ 

می بینی که دل خوش کرده ام به این خطوط تلفن؟ 

دلم اما پیش توست...اینکه صبح ها قبل از اینکه من بیدار شوم (5 صبح) بیدار می شوی و به قول خودت که میگفتی وقتی شب است سرویس می آید و می رویم سر کار و وقتی هم بر میگردیم شب شده! 

آری عزیزتر از جانم، 

تمام طول روز را بخاطر من،بخاطر زندگی مان مشغول کار هستی...آن هم در گرمای طاقت فرسای آنجا که هر چه رو به تابستان می رویم نگرانی ام بیشتر می شود...آن هم کاری به حساسی کار تو... 

و من چقدر بدم اگر قدر تو را ندانم...اگر غر بزنم...وای ِ من اگر دیگر غر بزنم! 

 

* تصویر عزیزترینم که چشمان مهربانش را بخاطر آفتاب شدید و مستقیم آنجا پوشانده است... 

 

وقتی جنوب هستی، مدام عکس هایی که از آنجا انداخته ای را می بینم و تصورت میکنم... 

دلتنگی ام را کم نمی کند اما خوب است برای حس کردنت... 

 

میخواستم از رفتن هایت هم بنویسم... 

از پنج شنبه ی هفته پیش که شبش دلم میخواست تا صبح نگاهت کنم و یادم هست در آغوش امنت بودم که خوابم برد و سحرگاه آنقدر آهسته آماده ی رفتن شده بودی که من بیدار نشده بودم و تنها دقایق آخر برای خداحافظی به آرامی صدایم کردی و چقدر سخت بود آن لحظه ها... 

بغضی از جنس بغض همان روز گلویم را می فشارد...تنها کاری که توانستم انجام دهم نخوابیدن تا لحظه ی پروازت بود و آخرین تماسی که یک ساعت و چهل و پنج دقیقه بعد از آن هزاران کیلومتر از من دور شده بودی... 

چقدر سخت است رفتن ها و چقدر شیرین و غیر قابل وصف است بازگشت هایت... 

وای خدای من...همین الان هم ذوقی عجیب در دلم حس میکنم...تپش های قلبم تندتر شدند! 

(خدای خوبم شکرت! همین الان زنگ زد و دقایقی صدای زیبایش را شنیدم...وای که چه لبریزم از ذوق!) 

چه می گفتم؟ از بازگشت هایش میگفتم... 

روزهای آخر که مدام آن آهنگ هایده برایم در ذهن و روحم تداعی می شود... 

وقتی میای صدای پات از همه جاده ها میاد....  

انگار نه از یه شهر دور، که از همه دنیـا میاد....

یا آن شعر امید(آهای فریاد فریاد...عزیزم داره میاد!) که سرشار از شور و شادی با خودم میخوانم و تکرارش میکنم و اینگونه است که دوستان و اطرافیانم می فهمند آمدنت نزدیک است! 

وای خدایم از همین الان قلبم تند تند میزند برای هفته ی آینده...برای آمدنت عزیز دل و جانم! 

   

پ.ن1:باران های اردی بهشت نم نَمَک می بارد و عاشق ترم میکند این روزها! 

پ.ن2:جایت میان تمام واژه ها خالیست...نشد که قطره ای از اقیانوس دلتنگی ام را اینجا جای دهم... 

پ.ن3:بیا که می خواهم یک بانوی اردیبهشتی ِ واقعی باشم برایت! باورم کن که باور  ِ تو مرا میسازد... 

پ.ن4:یک خواهش:برای انتقالی همسرم به تهران دعا کنید! به اندازه ی یک صلوات!  

پ.ن5:اردیبهشت! اردیبهشت! لطفا" برام بشو بهشـــــــــــــت!!!