باران عشق

!...روز و شب باران ِ عشق می بارد این حوالی

باران عشق

!...روز و شب باران ِ عشق می بارد این حوالی

۲۲مین قطره ی باران عشق

واحد اندازه گیریِ فاصله " مــتــر " نیست ؛
"
اشتیاق" است
  ..
مشتاقش که باشی ،

حتی یک قـدم هم فاصله ای دور است
..  

 

 

پ.ن۱:هفته ی دیگه این روزا چه روزاییه!!! 

پ.ن۲:خیلی عاشـــــــقتم !!!! خیـــــــــــــــلی !!! 

پ.ن۳:بنویس برایم...بنویس! دلتنگ کلماتت هستم...بی نظیر من!

نگرانی...

اومدم اینجا بنویسم که یه کم آروم بشم... 

دستام یخه...پاهامم همینطور...اما صورتم کوره است...داغ داغ... 

چشمام پر اشک میشه اما نمیذارم بریزه پایین... 

نفسام کوتاه و بریده بریده... 

تپشای قلبمو از روی بُلیزم می بینم... 

تازه همین الان یه پروپرانولول خوردم اما بدجوری میزنه قلبم... 

نفس نمی تونم بکشم...خدایا تو فقط از دلم با خبری... 

دارم می میرم از نگرانی... 

۵ ساعته که منتظرم زنگ بزنی... 

دارم می میرم... 

۷ شد...۸ شد...گفتم رفتی شام...۹ شد...۱۰ شد...زنگ زدم برنداشتی...دو بار...سه بار...ده بار... 

گفتم سایلنته حتماً تو هم خوابی...زنگ زدم اتاقت برنداشتی... 

فکرای بد اومد سراغم...چشمام تار شد...مُردم...بخدا مُردم... 

خدایا ازت خواهش میکنم اتاق دوستاش باشه گوشیش هم تو اتاق جا گذاشته باشه... 

خدایا من بمیرم ولی آیتم سالم باشه.... 

خدایا...خدایا...خدایا... 

خدایا عشقمو از تو میخوام...زندگیمو از تو میخوام...همه وجودمو از تو میخوام... 

 

بعداً نوشت: 

خدایا شکرت....خدایا فقط تو میدونی حالمو حسمو از شنیدن صداش...فقط تو میدونی که صدام در نمی اومد...فقط نفسای عمیق و الهی شکر که این صدایی که دارم می شنوم صدای خودشه نه صدای کس دیگه ای نه خبرای بد....وای خدا دیشب مردم... 

خداجونم....خدای مهربونم... 

عشقمو به تو سپردم... 

به همون آیت الکرسی ها که موقع رفتنش میخونم قسمت میدم همیشه حافظ و نگهدارش باشی. 

الهی آمین. 

دوستام ببخشید نگرانتون کردم...خدا ایشالا عشقاتونو همیشه صحیح و سالم حفظ کنه براتون... 

دوستتون دارم...

کارتونی ِ ما!

یک کمی بخند! 

رفتم اینجا و کارتونی خودم و خودت را درست کردم! 

ببین چقدر شبیهت شده! 

از دیروز تا حالا مدام نگاهش میکنم لحظه های دلتنگی! چشمان عسلی اش با چشمان تو مو نمی زند! 

برای من هم حالت لپ هایم را اگر داشت میشد خود ِ خودم!
آخر این خارجکی ها که لپ کلوچه ای ندارند به قول شما! :)))) 

این هم کارتونی ِ ما: 

پ.ن1:رنگ موهایم چند درجه روشن تر است اما نداشت!

پ.ن2:میدانم تازگی ها عینک گرفته ای و زیاد هم نمیزنی اما دیدم اینطوری با مزه تری اصلا" من همه جوری دوستت دارم!

پ.ن3:آخ که چقدر دوستت دارم راستی اینها را چاپ کنیم در آلبوم عروسیمان!؟!؟  

 

بعداً نوشت:از آنجایی که نیشم همیشه باز است آواتار قبلی را کمی تغییر دادم! بلی! ۹۹٪ این شکلی ام!

۲۱ اُمین قطره ی باران عشق

بگیر فطره‌ام،

اما مخور، برادر جان!

که من در این رمضان ،

قوت ِ غالبم غم بود! 

*مهدی اخوان ثالث

 

حکایت ماه رمضان امسال من همین چند خط است... 

مگر یادم می رود هر روز وقتی جزء قرآنم را با شبکه ۳ میخواندم و تمام میشد(حدوداً ۳:۳۰) سریع حاضر می شدم برای رفتن به بیمارستان... 

با تسبیحی به دست...و گاهی با آن صلوات شمار انگشتی که از مکه آورده بودم... 

مسیر خانه تا خیابان سمیه...مترو تا امام حسین...بی آر تی تا شریعتی...بقیه اش هم پیاده... 

تمام مسیر هم صلوات...سوره ی حمد...فالله خیرٌ حافظاً و هو ارحم الراحمین... 

رسیدن به بیمارستان آراد...طبقه سوم...راهروی آی سی یو... 

پنجره ی شیشه ای که از ساعت ۴ تا ۵ پرده اش را کنار میزدند و همه پشت آن می ایستادند... 

آن خانم مسنی که سرطان داشت و تختش کنار تخت عمه بود و گفته بودند چهار پنج روز بیشتر زنده نیست و اشک های بی امان همراهانش...دلداری های ما و آنها به همدیگر...اینکه فقط خدا...خدا...خدا...(الحمدلله آن خانم از آی سی یو رفت سی سی یو و میگفتند خیلی بهتر شده....همان روزهایی که ما هم اشک شوق میریختیم از برگشتن علایم حیاتی عمه...چه روزهایی بود...) 

گاهی بعد از ساعت ۵ اجازه می دادند لباس مخصوص بپوشیم با روکش هایی بر روی کفشمان و من چقدر خوب یادم است آن اتاقک کوچک و آن لباس ها و حس و حال پر اشتیاق دیدن عزیز نیمه جانم را از نزدیک...و چه حالی داشت آن چند قدم که برسم کنار تخت...که دستان تپل و نرمش را بگیرم و بگویم خوب شو دیگه عمه! میخوایم عروسی بگیریما! 

مانیتور و سه ردیف خطوطی که مثل دلهایمان شکسته بود و آن عددی که گوشه سمت راست بالا بود و یک روز ۴۰ یک روز ۶۰ یک روز ۹۰ و باز هم ۳۷...۴۰...۴۳ و این عدد زندگی ما بود...ضربان قلب مهربان او که صفر شد...هنوز هم باورم نمی شود... 

سحرها برای دوستانم sms میدادم افطارها هم همینطور... 

وقتی از سطح هوشیاری 5/3 که مرگ مغزی بود و هیچ امیدی نبود رسید به 4 و گفتند معجزه شده،وقتی رسید به 5 و پاهایش را تکان میداد،وقتی به 7 رسید و به درد عکس العمل نشان داد،وقتی دکترش میگفت خطر دیگه رفع شده منتظر به هوش اومدنش باشید، ایمان آوردم! 

به تمام دعاهایی که بالای سرش میخواندیم...به یاسینی که هر بار هم برای او و هم برای خانم تخت کناری و تمام بیماران آنجا میخواندم...به دعاهایی که نوشتیم و بالای سرش چسباندیم...به دعاهای دوستانم اینجا...به دعاهای جمعی....به حدیث کساها...به حمد ها...به یاسین ها... 

اما حالا...هنوز هم باورم نمی شود... 

فقط میدانم قسمتش این بود...اینکه در بهترین ماه برود...در بهترین روز...ولادت کریم اهل بیت...شاید خودش خواسته بود آخر عاشق امام حسن(ع) بود...هر سال نذری میداد...میگفت ما همه مون نذر امام حسنیم...مادربزرگم نذر آقا کرده بود... 

آخ که هرچه می نویسم سبک نمی شوم...گریه ی دلتنگی...گریه ی ناباوری... 

دوستش داشتم...همه دوستش داشتند...آیتم عاشقش بود و او عاشق آیت...آه از خاطره ها...آه... 

 

پ.ن1:تمام این ماه غصه خوردم و بغض های در گلو مانده را... 

به جز دو سه روز مانده به آخر که آمدی پیشم...دلم را غرق شادی کردی...با هم قدم زدن هایمان در آن روز بارانی و زیبا...پارک خاطره هایمان بُردی ام...گذاشتی غرق شوم در خاطره های عشق رویایی مان و فراموش کنم این روزها را و برگردم به سالها پیش...پارک ساعی...پارک خاطره ها... 

ممنونم عشق من...ممنونم عزیز دلم...ممنونم آرامش دلم...  

  

پ.ن2:بهانه ی نوشتنم تو بودی نمیدانم چطور شد که از عمه نوشتم...میخواستم از غرق غم بودنم و آمدنت که غرق امید و آرامشم کرد بنویسم اما نمیدانم چرا سخن به درازا کشید...به زودی خواهم نوشت...از تو ، برای تو ، به عشق تو... 

 

پ.ن3:مهربان ترینان من ممنونم برای پیام های پر مهر و آرامش بخشتان... 

آرزویم شادی همه تان است...و جبران کردنم در شادی هایتان ان شاءالله... 

راستی یک خواهش: 

برای شفای همه بیماران از ته دل دعا کنید...