-
خبر خوب و خداحافظی...
جمعه 12 فروردینماه سال 1390 03:17
مژده بده! مژده بده! یار پسندید مرا سایه ی او گشتم و او بُرد به خورشید مرا جان دل و دیده منم گریه ی خندیده منم یار پسندیده منم یار پسندید مرا کعبه منم، قبله منم سوی من آرید نماز کان صنم قبله نما خم شد و بوسید مرا پرتو دیدار خوشش تافته در دیده من آینه در آینه شد دیدمش و دید مرا... از کجا شروع کنم؟! از تب و تاب لحظه های...
-
سیزدهمین قطره باران عشق
سهشنبه 9 فروردینماه سال 1390 03:17
شب هایی که تو پیشم نباشی، اصلاً برایم شب نیست! اصلاً هیچ ذوق و شوقی ندارم برای خزیدن زیر پتو و خوابیدن! همین می شود که حدود سه بامداد اینجا باشم و ببینم می شود آیا ذره ای از این همه دلتنگی را اینجا ثبت کرد و نوشت؟ شب هایی که تو هستی ولی، ولی...! همین که خوابیده ای کنارم به اندازه یک وجب، و یا گاهی کمتر! شب هایی که حرف...
-
دورازدهمین قطره باران عشق
یکشنبه 7 فروردینماه سال 1390 16:41
توضیح نوشت: گاهی یک کامنت چند کاراکتری در این صفحه ی صفر و یکی می شود بهانه ی باریدن قطره های ناب باران عشق...اینطور می شود که دلم میخواهد هی کامنت های پُست قبلی را باز کنم و در لابلای کلماتت گم کنم زمان و مکان را و لبریز شوم از اشک و عشق و اشتیاق... نام آشنای تو... شنبه 6 فروردین ماه سال 1390 ساعت 4:04 PM اینبار من...
-
یازدهمین قطره باران عشق
شنبه 28 اسفندماه سال 1389 22:40
دلم میخواهد در این پست فقط پانوشت بنویسم! پ.ن ۱:یک آهنگی هست این روزها کامپیوتر بیچاره صبح تا شب و گوشی ِ بینوا شب تا صبح پخشش میکند! بالاخره اینها هم باید با دلتنگی صاحبشان همراه شوند دیگر! ابر بهارم...طاقت ندارم...از دوری تو...تا کی ببارم... با دیده ی تر...یکبار دیگر...بر زانوی تو...سر میگذارم... عجیب حال ِ این...
-
دهمین قطره باران عشق...
شنبه 21 اسفندماه سال 1389 20:40
چهارشنبه...پنج شنبه...جمعه... چقدر این سه روز را دوست دارم...چقدر... چقدر حس کردم که در آغوش خدایم... چقدر حس کردم که دارد نوازش میدهد روحم را... برآورده میکند یکی یکی آرزوهایم را... چهارشنبه ظهر بود که تماس گرفتی با صدایی بغض آلود...سر خاک بودی... کوتاه صحبت کردم و گذشت تا پیامت آمد... پیامی که نوشته بودی از بابا...
-
درد و دل...
چهارشنبه 18 اسفندماه سال 1389 02:18
به عاشق تر شدن هایم...که من تنهای تنهایم... دل و جانم چه شیدایم که تو هستی تمام درد و رنج و آرزوهایم! چه بی پایان بُود این قصه ی کوتاه تنـــــهایی، چه تاریک است و نامعلوم مسیر و راه فردایم... من و اندوه فردا و نبودن های پی در پی، تو و حسّی که گم گشته میان آرزوهایم... از آن ترسم که روزی در میان سیل اشک و آه، به پایان...
-
در اوج گریه هایم می نویسم!
شنبه 14 اسفندماه سال 1389 21:58
من مامان و بابامو نمی بخشم! چرا نذاشتند بمونم شمال؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟ ما که با هم یه هفته مشهد بودیم...ما که خیلی شبا اینجا با هم بودیم...چرا؟ واقعاً چراااا؟ نمی فهمیدم و نمی فهمم وقتی میگفتند بمونی کوچیک میشی پیش فامیلاشون! مردم چی میگن؟! و من که دلم میخواست فریاد بزنم: بذار هر چی میخوان بگن!!! من میخوام پیش عشقم...
-
نهمین قطره باران عشق
جمعه 6 اسفندماه سال 1389 17:30
روی صندلی عقب ماشین دوستت خوابیده بودی... یعنی بیهوش شده بودی...بخاطر آرام بخش هایی که بهت زده بودند... با بابا خودمونو رسوندیم پیشت... دوستات بیرون ماشین میگفتند بیدارت نکنیم و من... من از پشت شیشه ماشین داشتم نگات میکردم و زار زار...... شهرام در رو باز کرد و بهم گفت بیام آروم باهات حرف بزنم... پاهام نمیومد...وقتی...
-
هشتمین قطره باران عشق
دوشنبه 18 بهمنماه سال 1389 00:21
عنوان یادداشت را که می نویسم دلم می لرزد... هشتمین قطره باران عشق... آخر از مهمانی امام هشتم باز گشته ام و دلم آنجا -در همان صحن های بارانی اش- کنار دل پاک و مهربان تو جا مانده است... دلم راستی راستی آنجا جا مانده است! این پست را بزودی ادامه خواهم داد... با گوشه هایی از خاطرات این سفر معنوی و در نهایت ِ عاشقانه مان......
-
هفتمین قطره باران عشق
چهارشنبه 6 بهمنماه سال 1389 22:54
یک کاغذ تا شده لای یک تقویم قدیمی... بازش میکنم... یک نامه است برای تو... نامه ای که به دستت نرسیده است! یک کمی اش را که میخوانم یادم می آید ماجرا چه بوده! یک زمانی بود (تابستان پارسال) بعد از اولین جلسه ای که مامان آمدند خانه ما، آن مدتی که قرار بود بعد از ماه مبارک رمضان خانواده ام به شما اطلاع بدهند که چه زمانی...
-
ششمین قطره باران عشق
جمعه 1 بهمنماه سال 1389 05:59
به مناسبت بیست و هفتمین روز دی ماه... روز زیبای تولدت... روز خوشبختی من! روز حیات من! روز به دنیا آمدن من!!! درست که هفت سال بعد به این دنیا آمدم اما... آن روز در حقیقت به دنیای عشق آمدم! همان لحظه عاشقت شدم!!! همان لحظه که چشمانت...وای...چشمان زیبایت را گشودی... من مُردم!!! من غرق شدم در اقیانوس بیکرانشان......
-
پنجمین قطره باران عشق
چهارشنبه 15 دیماه سال 1389 00:29
چه جالب! پُست ِ پنجم...پنجمین قطره باران عشق...پنج ماه گذشت... پنج ماه از اون ۱۱ مرداد رویایی گذشت... باورم نمیشه... چه زود... چه شیرین... وقتم کمه برای نوشتن ولی لبریزم... لبـــــــــــــریز ِ لبریز... از حرف...از خاطره...از این روزا...از عشق... آخ عشق...چقدر این کلمه دنیام شده...زندگیم شده...روز و شبم شده... دلم...
-
چهارمین قطره ی باران عشق
پنجشنبه 2 دیماه سال 1389 01:34
چشماتو ببند! بستی؟ الان ۳۰ آذر هشتاد و هفته...اولین شب یلدایی که من اومدم تو زندگی شما! پیشنهاد میدی فال بگیریم... نیت هامون معلومه که چیه! من به نیت شما...شما به نیت من! دیوان حافظ رو باز می کنیم... (راستی اینم بگم که یادمه شما تهران بودی اون سال...خونه دانشجویی تون...منم همینجا خونه خودمون) فال شما به نیت من: هزار...
-
سومین قطره باران عشق
چهارشنبه 24 آذرماه سال 1389 01:26
دراز کشیده ام... سرم رو به بالاست و نگاهم- به چکه های سِرُم... قطره قطره... می بارد چشم هایم با شنیدن نام آقا... از تلویزیونی که در درمانگاه روشن است... و تکرار میکند لبهایم نامش را... با درد عمیقی که در دل و جانم حس می شود... و چهار آمپول پشت هم!!! می لرزم از درد و ضعف.. ولی با زمزمه ی ذکر ِ «یا حسین»، تمام ِ دردهایم...
-
دومین قطره باران عشق
جمعه 12 آذرماه سال 1389 02:07
باران عشق پخش می شود...تک تک آهنگ هایش... چشمانم خیس شده اند کمی... میروم به خاطرات دوازده سالگی ام...اولین باری که نوای این آهنگها روحم را جلا میداد...اردوگاه رامسر... تابستان 80 یا 81 بود گمان میکنم...دلتنگ بودم اما فضای زیبا و خاطره انگیز آنجا را که پر بود از درختان سرسبز و لابلای برگ هایشان گلهای صورتی و سفید و...
-
اولین قطره باران عشق
چهارشنبه 10 آذرماه سال 1389 20:47
دوباره شروع... اینبار شروعی بی پایان... الهی به امید تو... می خواهم اگر خدا یاری ام کند تا آخرین لحظه عمرم بنویسـم...! قول میدهم دیگر نروم! و همچو باران بر صفحه ی دل اینجا ببارم! قول میدهم!