باران عشق

!...روز و شب باران ِ عشق می بارد این حوالی

باران عشق

!...روز و شب باران ِ عشق می بارد این حوالی

سومین قطره باران عشق

دراز کشیده ام... 

سرم رو به بالاست و نگاهم- 

به چکه های سِرُم... 

قطره قطره... 

می بارد چشم هایم با شنیدن نام آقا... 

از تلویزیونی که در درمانگاه روشن است... 

و تکرار میکند لبهایم نامش را... 

با درد عمیقی که در دل و جانم حس می شود... 

و چهار آمپول پشت هم!!! 

می لرزم از درد و ضعف.. 

ولی با زمزمه ی ذکر  ِ «یا حسین»، 

تمام  ِ دردهایم یکباره فراموش می شود! 

    

پ.ن۱:شب تاسوعاست و من هنوز می بارم... 

با شنیدن ِ : 

ابالفضل...ساقی طفلان ِ حسین... 

ابالفضل...شیرین تر از جان ِ حسین...    

و با یادآوری حرم با صفایت که قلبم در مقابلش افتاد و شکست... 

و آن ضریح زیبایی که قسمتی از آن چوبی بود و خوب با دستان ملتمسم آشنا بود... 

و سحر هایی که دلم نمی آمد حرمتان را ترک کنم... بس که با صفا بود!

آخر سر هم می ایستادم در بین الحرمین و چه ذوقی داشتم برای دیدن گنبد باصفای حرمتان... 

 

پ.ن۲:باران عشق می بارد از چشمانم... 

باران عشقی که این روزها مهمان چشمان تمام عاشقان است... 

 

پ.ن۳:دلم برایت تنگ است همسفر ... 

یادش بخیر چند شب پیش... 

بعد از اتمام مراسم، روبروی مسجد دانشگاه علم و صنعت قرارمان بود و 

چشمان سرخ رنگت که نشان از باران عشق داشت... 

و دست های تشنه مان که یکدیگر را در آغوش می کشیدند... 

حالا این چند شب که تو نیستی، 

بانویت بیمار و خانه نشین شده است... 

دعایش کن... 

  

پ.ن۴:عزیزان دلم دعایم کنید... 

ویروس بدی از آنفلوانزا به سراغم آمده... 

دعا کنید بتوانم در مراسم فردا و پس فردا شرکت کنم و  

بیقراری دلم را قدری آرام کنم و این بغض فروخورده را بشکنم... 

التماس دعا در این روزها... 

خواهر کوچکتان را فراموش نکنید! 

 

پ.ن۵:راستی یک چیز خیلی خیلی مهم! 

اگر برای من هم دعا نکردید شما را به خدا برای همسرم دعا کنید... 

یکشنبه می آید تهران که با هم برویم بیمارستان... 

زانوی راستشان مدت زیادیست شدیداً درد میکند... 

گفته اند باید MRI بدهد تا دلیلش معلوم شود... 

دعـا کنیـد برایـش... 

خواهش میکنم.

دومین قطره باران عشق

باران عشق پخش می شود...تک تک آهنگ هایش...

چشمانم خیس شده اند کمی...

میروم به خاطرات دوازده سالگی ام...اولین باری که نوای این آهنگها روحم را جلا میداد...اردوگاه رامسر... تابستان 80 یا 81 بود گمان میکنم...دلتنگ بودم اما فضای زیبا و خاطره انگیز آنجا را که پر بود از درختان سرسبز و لابلای برگ هایشان گلهای صورتی و سفید و آهنگی که مدام از بلندگویش پخش میشد و من نمیدانستم نامش را...هرگز فراموش نمیکنم...هرگز فراموشم نمی شود آن روزها...

خنکای نسیمی که شب هنگام صورتم را نوازش میداد و من که عاشق قدم زدن بودم و شب آخر و گریستن و جدایی از دوستانی که مدتی هرچند کوتاه با هم زندگی کرده بودیم...

از تمام آن روزهای خوب که خوب در خاطرم مانده اند یک چیزش را خیلی بیشتر از همه دوست داشتم...

آن هم همان موسیقی دلنشینی بود که فضای آنجا را برایم تداعی میکرد...

اما گذشت و من هم هیچ نام و نشانی از آن نداشتم و کم کم رفت یک گوشه ی ذهنم یا نه بهتر است بگویم یک گوشه دلم...تا اینکه تو آمدی...

تو آمدی و باران عشق را بعد از سالها دوباره یافتم....دلم یکدفعه بارانی شد...غبار و زنگارش شسته شد...

شدم مثل کودکی هایم...نوجوانی هایم...

باران عشق برایم نواخته میشد و نوای امواج دریایش...مرا میبرد به شمال ِ چند سال پیش و حس خوبی که هنگام شنیدنش داشتم و قدم زدن های تنهایی ام زیر نور ماه و گاه گاهی نشستن هایم روی نیمکتی و اندیشیدن به مفاهیمی که برایم جدید اما جذاب و شگرف بودند...

یادم می آید خوب یادم می آید که آن چند روز مدام به واژه ای می اندیشیدم که بی ربط با "باران عشق" نبود....

آن واژه عشق بود و هزار سوال و ابهام داشت برایم اما فکر کردن در موردش را دوست میداشتم...

نمیدانستم چطور عشق می آید در زندگی ام؟

نمی دانستم کی؟ کجا؟ چطور؟ و دلهره ای عجیب که نکند عاشق نشوم یا عشقم را نیابم یا به عشقم نرسم؟ و هزار سوال دیگر...

و از همه جالب تر برایم این بود که اصلا" عشق من چه کسی است؟ و چقدر دوست داشتم فکر کردن به این سوال را! البته یواشکی! یادم هست که دلم نمیخواست کسی بفهمد به چه می اندیشم...

و چه دوران زیبایی بود جست و جوی واژه ی عشق لابلای اشعار فروغ و فریدون مشیری و سهراب و شاملو و قیصر و چه لذت بی پایانی بود خواندن و از حفظ کردن شعرهایشان....

و چه لذت بیشتری داشت نوشتن و سرودن و خلق اشعاری که هنوز هم دوستشان دارم....

سالهای فراموش نشدنی دبیرستان...

گاهی اضطراب و استرس به سراغم می آمد اما یادآوری آن موسیقی دلنشین که جرقه های عشق را در دلم بیدار کرده بود به من آرامش میداد و میدانستم که عشق من همانیست که آن سالهای نوجوانی هنگام شنیدن باران عشق در ذهن و دلم تصور می نمودم...

باورش هنوز هم برایم سخت است....

واقعا" هم همینطور شد!

همینطور شد...

وای خدایا به track 3 رسیده است....اشکهایم یک به یک پایین میریزند...

یاد آبان ماه بارانی 87 می افتم و نیمکت باران خورده پارک دانشجو...و همان شب که به خانه آمدم و فضای اتاقم نمیدانم چطور شد که پر شد از نوای باران عشق که همراه بود با باران آسمان...

چشمانم بی اختیار شروع به باریدن کردند و احساس اینکه تو همان عشق گمشده ی منی...

یادم می آید فردایش امتحان برنامه نویسی داشتیم ولی تمام آن شب بارانی، من لبریز از تو بودم...

فردایش برایت پیامی نوشتم که چون از دلم برآمده بود بر دلت نشست و چند ماه بعد برایم فرستادی اش و آخرش نوشته بودی دلم میخواهد این را قابش کنم و به فرزندمان نشان دهم...یادت می آید؟

نوشته بودم:

دیروز از آسمان Love rain می بارید!

من، تو، نیمکت و تنها شاهد لحظه های عاشقانه مان زیر باران:درختی که نمی دانستیم نامش را...!

راستی...دیروز صدای قلبم را می شنیدی که چه عاشقانه نام زیبایت را تکرار میکرد...؟!

راستش را بگو! زمزمه ی آرام "دوستت دارم" را چطور؟ شنیدی که چندین بار آهسته زیر لب گفتم و تو را از پشت قطره های زلال باران چشم هایم نگاه کردم؟!

نگاهت کردم...آری...تنها نگاه...حرف های دل را با نگاه باید گفت...

چقدر مهربانی...چقدر...

چه بگویم؟

کاش فریاد احساسم را می شنیدی که در لابلای این حروف به جستجوی توست!

شاید عجیب باشد اما

سرمای این روزها عشق مرا سخت شعله ور کرده است...!

چشمانم میبارند...

خوشحالم و می گریم...

دلم برایت پر میکشد...

هنوز هم خاطره های بارانی سال 87 و بارانی تر 88 را به خاطر دارم...نه فقط به خاطر دارم بلکه تمام فضایش را تمام احساس آن روزهایمان در دل و جانم زنده است و همین می شود که الان صورتم خیس است...

بهانه بارش باران عشق چشم هایم...

عاشقانه خالصانه صمیمانه و خدا را شکر "همسرانه" دوستت دارم! 

پ.ن 1: 

خدای مهربانم...وقتی به خاطرات سالهای پیش می اندیشیدم و به خاطر می آوردم آن ترس و دلهره ی عمیق ِ نرسیدن را که سیل اشکهایم را در پی داشت از عمق جان صدایت میزنم و میگویم خدایا! خدای خوبم! خدای عزیزم! ممنونم...هر روز...هر لحظه...ممنونم خدای مهربانم...ممنونم... 

پ.ن 2: 

عزیز دل من... 

این هم همان جایی که دل هر دویمان می خواست!  

با تمام وجودم تقدیم قلب مهربانت میکنم باران عشق را...  

 

پ.ن ۳:

اگر لحظه ای فرصت نوشتن داشتی بانویت ذوق میکند که پیامی از تو را اینجا ببیند...  

 

پ.ن ۴: 

دوستان مهربان تر از نسیم من، ســــــلام! 

به خانه ی خودتان خوش آمدید

  

اولین قطره باران عشق

دوباره شروع... 

اینبار شروعی بی پایان... 

الهی به امید تو...   

می خواهم اگر خدا یاری ام کند 

تا آخرین لحظه عمرم بنویسـم...! 

 

قول میدهم دیگر نروم! 

و همچو باران بر صفحه ی دل اینجا ببارم! 

قول میدهم!