باران عشق

!...روز و شب باران ِ عشق می بارد این حوالی

باران عشق

!...روز و شب باران ِ عشق می بارد این حوالی

هشتمین قطره باران عشق

عنوان یادداشت را که می نویسم دلم می لرزد... 

هشتمین قطره باران عشق... 

آخر از مهمانی امام هشتم باز گشته ام و دلم آنجا 

-در همان صحن های بارانی اش- 

کنار دل پاک و مهربان تو 

جا مانده است... 

دلم راستی راستی آنجا جا مانده است! 

 

 

این پست را بزودی ادامه خواهم داد... 

با گوشه هایی از خاطرات این سفر معنوی و در نهایت ِ عاشقانه مان...  

 

ادامه اش...

ادامه مطلب ...

هفتمین قطره باران عشق

یک کاغذ تا شده لای یک تقویم قدیمی... 

بازش میکنم... 

یک نامه است برای تو... 

نامه ای که به دستت نرسیده است! 

 

یک کمی اش را که میخوانم یادم می آید ماجرا چه بوده! 

یک زمانی بود (تابستان پارسال) بعد از اولین جلسه ای که مامان آمدند خانه ما، 

آن مدتی که قرار بود بعد از ماه مبارک رمضان خانواده ام به شما اطلاع بدهند که چه زمانی جلسات آشنایی بعدی برگزار شود(که سه چهار ماه بعدش این اتفاق افتاد!)، 

آن زمان من و شما در یک سحر بارانی تصمیم گرفتیم تا زمان رسمی شدنمان(که فکر میکردیم نزدیک است،ولی نبود!) با یکدیگر نه تماس تلفنی داشته باشیم نه مسیجی و نه حتی ایمیلی! 

فلسفه اش هم این بود که حساسیت خانواده ها از اینکه ما با هم در ارتباطیم کمتر شود... 

اما دریغ که نمی دانستیم این تصمیم تا چه اندازه هر دوی ما را می آزارد... 

 

همان وقت ها یک جایی بود به نام Net.log که اکثر بچه های دانشگاه عضوش بودیم... 

یادم می آید آن روزها روزی هزار بار صفحه نتلاگت را باز میکردم و عکسهایت را نگاه میکردم... 

دلتنگی خیلی خیلی شدیدی آمده بود به سراغم... 

که یک روز دیدم در قسمت بلاگش نوشته بودی:  

         دل نوشته

خدایا این مردم کوکی چی می گن
دریغا......... اینا عاشق نمی شن 

 در تمام لحظات پر حسرتی که ازتونل های زیر زمینی عبور می کردم
گلبرگ خاطراتمان را می دیدم که پرپر شده بود
وچقدر سخت است حس این لحظه
دریا باز با تو می گویم....با تو
خسته شدم از آدمهایی که گاه واژه درک را به ابدیت ذهن سپرده اند و فقط برایشان نگاه ، پاسخ چشم است به نور
کاش کمی هم به لطافت سایه می اندیشیدند
کاش فقط چند خطی از نجوا با دریا را می فهمیدند
کاش  

 28 September 2009  

خوب یادم هست که چه حالی شدم با خواندن این کلمات...

خوب یادم هست اشک هایم را...

و حالا خوب یادم می آید که با چه حالی این خطوط بارانی را نوشتم: 

  

:ناخودآگاه به یاد یک جمله ای که از رمانی خواندم افتادم که نوشته بود

آن کس که سوز وصال را نچشیده است کِی روز وصال را خواهد دید؟!  

پ.ن۱:  

یک خبر خوب!  

داریم میرویم مشهـــد!!! 

دو تایی!!!!!

قلبم دارد از جا کنده می شود از ذوق!

ممنونم امام رضای مهربانم...ممنونم!!! 

پ.ن۲: 

به خدا برای تک تکتان دعا میکنم

قول میدهم

پ.ن۳:

دعا کنید اولین سفر دو تایی مان خوب و خوش و خاطره انگیز باشد

میدانم که از دستان شما تا آسمان اجابت خدا راهی نیست... 

پ.ن۴:

جریان نامه بالا ادامه دارد که بزودی می نویسمش... 

پ.ن۵: 

همسفر

وسایلت را جمع کرده ای؟ 

کمتر از سه روز مانده ها!!! 

اگر در میان وسایلت جا داری میخواهم چیزی را به تو بسپارم که همراهت بیاوری... 

خاطرات این دو سال عاشقی را میگویم

می آوری شان؟!

 

ششمین قطره باران عشق

به مناسبت بیست و هفتمین روز دی ماه... 

روز زیبای تولدت... 

روز خوشبختی من! روز حیات من! روز به دنیا آمدن من!!! 

درست که هفت سال بعد به این دنیا آمدم اما... 

آن روز در حقیقت به دنیای عشق آمدم! 

همان لحظه عاشقت شدم!!! 

همان لحظه که چشمانت...وای...چشمان زیبایت را گشودی... 

من مُردم!!! من غرق شدم در اقیانوس بیکرانشان... 

من...من...من هزار بار مردم و زنده شدم... 

من عاشق شدم... 

و حالا... 

مرد ِ بیست و هشت ساله ام کنار من است...در آغوشم...در این روز زیبای آغازش... 

بیا بخندیم! بیا! 

چگونه شادی کنم؟ چطور بخندم از ته دل؟ اصلاً میخواهی جیغ بزنم؟!!! 

  

وای عزیز دلم... 

چطور هدیه ات را بدهم؟ 

هدیه ای که آنقدر کوچک است و ناقابل که... 

میترسم عشقم را نشان ندهد... 

اما میدانم تو آنقدر بزرگواری،آنقدر دلت دریاییست که خیالم راحت می شود...  

با ذوق کردنت به آتشم میزنی!!! 

میدانم بخاطر دل من است بیشترش... 

اشک در چشمانم حلقه میزند اما زود پنهانش میکنم... 

تو حتی از کاغذ کادو اش،از روبانش،از همه چیزش تعریف میکنی و من... 

من دل توی دلم نیست که خوشت می آید یا نه... 

 

وقتی بازش میکنی و معصومانه تر از همیشه نگاهت به نگاهم دوخته می شود و میگویی وای زهرا چرااا..، 

دلم میخواهد هق هق گریه کنم! 

دلم میخواهد سرم را به سینه ات فشار دهم و بمیرم... 

تعریف ها و تشکر هایت تمامی ندارند و من... 

من یک عالمه حرف آماده کرده بودم اما... 

همه شان یادم رفت!

... 

آن روز و آن شب و آن لحظه های شیرین گذشتند و من در حسرت تکرارشان هستم... 

دلم میخواهد بیست و هفت دی سال آینده زودتر برسد و جبران کنم... 

دلم میخواهد سال آینده که همخانه ی همیم برایت سنگ تمام بگذارم... 

دلم میخواهد...دلم میخواهد... 

دلم هزار چیز میخواهد با تو...برای تو...فقط و فقط برای تو عشق ناب من! 

 

پ.ن(پیامک نوشت!!!): 

پیامک شب میلادت که نصفه نصفه برایت آمده بود را اینجا میگذارم تا بخوانی: 

 

نازنینم... 

ببین خدا برای جشن میلادت چگونه الماس ها و مروارید هایش را به زمین میریزد؟! 

گل زمستانی ام... 

ببین قلب زمین را که چه گرم و پر شور میزند و آغوش مهرش را به روی آسمان گشوده است؟! 

امشب و فردا چشمان زمین به آسمان دوخته شده است تا نظاره گر هبوط آسمانی ات شود فرشته پاک و رویایی ام... 

و تو آمدی و پاهای لطیفت را روی زمین گذاشتی و چشمان عسلی رنگ محشرت را گشودی... 

آری تو آمدی...و من تا خود خدا اشک شوق و شادمانی میریزم و با هر نفسم هزاران بار خدایمان را شکر میگویم که تو را به این دنیا آورد و زمستان را با آمدنت بهار کرد... 

خدایا...خدای خوبم... 

ممنونم که آیتت را آیتم کردی...ممنونم بخاطر این آفریده ی نازنینت آفریدگار خوب من... 

آیتم تولدت تا خود خدا مبارک... 

زهرای تو...