باران عشق

!...روز و شب باران ِ عشق می بارد این حوالی

باران عشق

!...روز و شب باران ِ عشق می بارد این حوالی

چه زود گذشت...خدا به همراهت عزیزترینم...

 

 

وقتی می روی 
تمام چیزهای ِ عادی
یادگاری می شوند
حساس می شوند
ترک برمی دارند
بر مبل نمی شود نشست
که تو آنجا نشسته بودی
هوا را نمی شود نفس کشید
که عطر تو آنجا بوده است
وقتی نیستی
همه چیز
تو را یادآوری می کند
تو را و نبودنت را

 

 

  * برخی از جمله هایی که این روزهای دوری از تو در خانه با صدای بلند میگویم:

)جلوی آینه دستشویی) : الهی من قربون مسواکت بشم!

)در رختخواب) : الهی من قربون بالشت بشم که عطرتو رو میده!

)در اتاق در حال تا کردن لباس ها) : آخ الهی قربون این تیشرت قرمزت بشم من

(در آن یکی اتاق و دیدن جانمازت روی پاتختی): الهی من فدای جانمازت... 

.... 

و خلاصه راه میروم در خانه و قربان صدقه ات میروم

  

پ.ن:گفتنی زیاد دارم!
از روزهای زیبایی که بیشتر به رویا شبیه بودند تا واقعیت...از تو....از احساسم... 

از فردا زود زود می نویسم! هر چند کوتاه اما عاشقانه و از دل می نویسم.

لحظه ی دیدار نزدیک است...

می نویسم، پاک می کنم.... 

می نویسم، پاک می کنم.... 

نه!  

در این کیبورد، واژه هایی که حس مرا، شور و اشتیاق مرا برساند وجود ندارد! 

چطور بنویسم که فردا... 

فــــــردا.... 

فردا تو می آیی به خانه ی عشقمان بعد از یک انتظار طولانی و بی نهایت عاشقانه.... 

فردا در را به روی ماهت می گشایم و وقتی تو را در آستانه ی در ببینم....خدای من....از تصورش هم مثل اکنون دستانم میلرزد....از شور و اشتیاقم برای در آغوش گرفتنت....برای بوسیدنت... 

این شب ها تلفن هایمان علی رغم خستگی ها و کمبود خوابت عجیب طولانی می شود و عذاب وجدان میگیرم که ۵ صبح باید برخیزی و یک روز کار و سختی اما دلهای عاشقمان این روزها صدای تپش های تندش از پشت تلفن هم به گوش میرسد! 

نقشه هایمان برای لحظه ی دیدار....و صدای نفس هایمان که تند می شوند.... 

باور کن دستانم میلرزد....انگار تازه عاشقت شده ام...! 

خدای من...چقدر عشق زیباست... 

چقدر انتظار زیباست....چقدر رسیدن به معشوق زیباست.... 

و چقدر زیباتر است اگر معشوقش تو باشی و معشوقه اش من....تا به پایت دنیایی از عشق را بریزم... 

بیا نازنین....بیا مهربان....بیا که تا خود خدا بی تابم و عاشق.... 

بیقرارم زودتر بیا...  

 

پ.ن: ۱۰ آذر، تولد یک سالگی خانه ی مجازی مان،باران عشقمان، با کمی تاخیر مبارک! 

پ.ن: دوستت دارم دلیل و بهانه ی نوشتن هایم....تا ابد برایت می نویسم چون تا ابد عاشقت هستم!

نامه هایی پر از عشق...

یکی دو روز پیش، 

پشت تلفن نشانی جایی را دادی تا عابر بانکت را بردارم... 

رفتم همانجایی که گفتی... 

زیپ کیفت را باز کردم و به جستجوی عابر بانک، 

با انبوهی از کاغذهای تا شده ای که دستخط من رویشان بود مواجه شدم! 

بیرونشان آوردم... 

یادم آمد! 

اینها نامه های منند....نامه های من به تو! 

از همان آغازین روزهای آشنایی تا همین چند وقت پیش... 

غرق در نامه ها شدم..غرق در احساس پاک و ساده و بی توقع آن روزها... 

چشمانم پر از اشک می شدند لابلای خطوط نامه ها... 

نامه های این سه سال دنیایی از خاطرات شیرین و تلخ را برایم زنده کرد.... 

روزهای سخت....روزهای دوری....روزهای هراس از نرسیدن....روزهای بیم و امید...روزهای توکل...امید...عشق....روزهای داغ عاشقی در سرمای زمستان.... 

چشمانم هنوز تر می شوند...دوست دارم بخوانم و بخوانم و بخوانمشان.... 

نامه هایی که کف اتاقند و هر چه میخوانم سیر نمی شوم... 

باورت نمی شود مثل رمان های عاشقانه و جذاب این دو روز نشسته ام پای این نامه ها....   

 

+نمایی از کف اتاق!

 

دلم میخواهد بعضی قسمت هایش را بنویسم مثلاً این: 

سلام آیت جان... 

امروز دوازدهمین روز است که فاصله ی ۱۰۰۰ کیلومتری بین من و تو، قلب و جان و روح مرا هزاران برابر به تو نزدیک و نزدیک تر کرده است....حالا که به خودم نگاه میکنم می بینم از ماه های قبل و روزهای قبل عاشقترم...آنقدر عاشقت شده ام که گاهی با خود میگویم این دیگر نهایت عشق است و بیش از این نمی توان عاشق شد! اما روز بعد عاشق ترم!!! غرق تعجب می شوم از این عشق بی پایان و بی حد و مرز! قشنگ ترین و زیباترین و عجیب ترین حسی است که در تمام زندگی ام تجربه کرده ام... (یکشنبه ۱۰ خرداد ۸۸) 

یا این یکی که خیلی هم از این دست زیاد بود:   

...من از خدا امشب فقط یه چیز میخوام،اونم اینکه: من و تو رو به هم برسونه! ان شاءالله... 

۹شب جمعه ۱۱ اردیبهشت۸۸(شب ولادت با سعادت یگانه زهرای تو!)- زهرای ۲۰ ساله ی تو! 

 

چشمام پر اشکه... 

این هم یک قسمت از یه نامه بلند:  

فکر کردن به آینده ای که تو توش باشی منو از خوشحالی مست میکنه! دلم میخواد ساعت ها بشینم و به روزها و شب هایی که من و تو در کنار همیم، فکر کنم...دلم میخواد لحظه های عاشقانه ی زندگی مشترکمون رو تصور کنم و از تصورش هم حتی لذت ببرم... 

 

می بینی عزیز دل! 

داشته های امروزمان آرزوهای دیروزمانند! 

تو بگو چگونه خدایی که اجابتمان نمود را شکر بگوییم؟! چگونه؟!

عروس روز برفی...

هنوز هم برایم شبیه رویاست 

و هنوز هم دور از باور! 

آن برف زیبا، یکریز و مداوم در هفدهمین روز از ماه آبان... 

هنوز هم باورم نمی شود آسمان نقل بارانمان کرد آن هم در هفته ای که 

به جز آن روز تمام روزهایش آفتابی بود!!!   

 

 

پ.ن۱:دوباره شروع شد قصه ی دلتنگی! 

اما اینبار تازه می فهمم معنی این واژه را!!! 

چرا که دو هفته در وجود همدیگر حل شدن را چشیدیم و روزها و لحظه هایی وصف نشدنی... 

 

پ.ن۲:از وقتی رفته ای فضای خانه بزرگ و سرد شده! 

باورت می شود هر شب یخ میکنم آن هم در خانه ای که خودت میدانی چقدر گرم بود و همه ی شوفاژها را بسته بودیم! 

تازه فهمیدم گرمایش تو بودی....صفایش تو بودی....عطر و بویش تو بودی.... 

 

پ.ن۳:اما با این همه، 

«فاصله» آن هم از نوع هزار و خرده ای کیلومتری اش، 

چه ضعیف و ناتوان است در دور کردن ما از هم! 

چرا که تمام لحظه هایمان در هم آمیخته است،لحظه هایی آمیخته با عشق... 

دوستت دارم....نه..!  

عاشقتم...نه....!  

دیوونتم!!!!