باران عشق

!...روز و شب باران ِ عشق می بارد این حوالی

باران عشق

!...روز و شب باران ِ عشق می بارد این حوالی

پانزدهمین قطره ی باران عشق...

کنارم هستی و اما دلم تنگ میشه هر لحظه...  

خودت میدونی عادت نیست...فقط دوست داشتن محضه...

(معین دارد حال مرا توصیف می کند!!!) 

همین جایی... 

چند متر آن طرف تر! 

صدایت گاهی به گوشم می رسد، 

گاهی هم صدای خنده های دلفریبت! 

همگی دارید برنامه ی ۹۰ را نگاه می کنید و  

اینطور می شود که من تک و تنها بیایم اینجا و با تو سخن بگویم... 

به امیدی که بیایی و بخوانی... 

به امیدی که با آن قلم اعجاز آمیزت چند خطی بنویسی و غرقم کنی و لبریز... 

 

(معین هنوز هم میخواند...) 

میدونم که یه وقتایی دلت میگیره از کارم... 

روزایی که حواسم نیست بگم خیلی دوستت دارم... 

 

شرمنده شدم! اینکه عصبانی در را باز کردم و ناراحت از اینکه چرا دیر آمدی، 

و بعد آن چهره ی مهربان تر از همیشه را دیدم، 

و جعبه ی کیک که در دستانت بود و تازه متوجه شدم علت دیر آمدنت را...  

آخ که چقدر دلم میخواست بگیرمت در آغوشم و گریه کنم! 

از این نامهربانی ام و از این مهربانی ات... 

ببخش و بگذار به حساب خستگی از صبح تا بعد از ظهر دانشگاه بودنم... 

 

امروز ۲۹ فروردین بود و تو یادت بود سالگرد بله برون مان را... 

یکسال گذشت از با هم بودن ِ رسمی مان! 

و چه خوب و شیرین بود و همین شیرینی اش باعث شد که باورم نشود یک سال گذشته! 

اصلاً این خاصیت توست که در کنارت گذر  ِ زمان را حس نمی کنم...بس که ماهی!  

 

*کیک امشب! 

پ.ن1: ای خدا پس کِی این 90 تمام می شود؟! ساعت یک شد!!! 

پ.ن2: کاش عشق را زبانی بود...که بگویدت زهرایت در این یک سال چقدر عاشق ترت شده است...که بگویدت و بدانی و مطمئن شوی از این دریای جوشان عشق و با رفتارهای گاها" کودکانه ام(!) دلسرد نشوی... کاش بدانی اندازه ی بی حد و حساب ِ این عشق را...

پ.ن3: 

 این چند سطر را از عمق دل نوشته ام...

                                             تو نیز با دلت بخوان آن را....
 
         آیت عزیزم...
        تو آن عزیزی هستی
        که نام و صفتی درخور ِ عشق ِ زیبایت ندانم که هدیه ات کنم
        صبور ِ لحظه های تنهایی ِ من ...
        نمی شود که تو باشی ،
        درست همین طور که هستی ،
        و من هزار بار عاشق ِ تو نباشم
        نمی شود ... می دانم...

چهاردهمین قطره ی باران عشق...

هم دلم تنگ شده برای اینجا، 

هم دست و دلم به نوشتن نمی رود! 

مدام با خود تکرار میکنم من که الان اینجا نباید باشم! 

ولی چه بگویم که هستم و این همه بغض و اشک هم فایده ای ندارد! 

 

رجوع شود به آن یکی وبلاگ! 

 

تنها دلخوشی ام در این روزها یک موجود فوق العاده مهربان است! 

که نمیدانم فرشته است،نشانه ای از خدا برای این دل بی طاقت است،نمیدانم... 

هر چه هست این روزها بیشتر هوایم را دارد و چه می کند همین کارهایش با دلم! 

 

یک طوری کرده دلم را مثل بهار دو سال پیش! 

این را از رفتار عجیب و غریب ِ این روزهای خودم فهمیدم!  

مثلاً در دانشگاه به یکی از دوستانم اصرار میکنم برویم دم در اتاق انجمن علمی، 

-که البته الان شده کمیته تحقیقات دانشجویی نمیدونم چی چی! - 

می رویم و چند نفری دور میز جلسه اش نشسته اند، 

یک طوری می ایستیم که ما را نبینند! 

پنجره اش باز است و هوای عاشقانه ی بهار در فضایش پیچیده و

خاطرات مثل دور  ِ تُند ِ فیلم از جلوی چشــمم می گذرند و  

نفس ِ عمیقی میکشم و ریه هایم را پر میکنم از عشق! 

جالب است! دو سال است که دیگر اینجا نیستی اما من هنوزهم نشانه های تو را اینجا می بینم! 

مثل این تصویر در مترو که پیدایش کردم و عکسش را گرفتم و دوستانم که از خنده غش کرده بودند! و به این همه عاشقی ام غبطه می خوردند....  

 

این روزها این همه عاشقی ام را خیلی خیلی دوست دارم! 

مثل قدیمها از صبح زود که بیدار می شوم به یادت هستم تا لحظه ای که میخوابم...تمام لحظه های روز با منی...خیلی حس خوبی است به خدا!  

در همه چیز به یادت می افتم مثلاً امروز داشتم سالاد درست میکردم یهو گفتم:وای الهی من قربون اون سالاد درست کردنت برم!(به یاد اون سالاد خوشگلی که درست کرده بودی با سلیقه ی من!) 

یا مثلاً در روز وقتهایی که لبریز می شوم از یادت،از عشقت و از خاطره هایمان با لحنی بچگانه و یک نفس و تند تند میگویم:دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم...و تا جایی که نفس دارم ادامه دارد! 

خدا را شکر میکنم در تمام طول روز... 

از اینکه این همه عاشقم...از اینکه روز به روز عاشق تر می شوم...از این تر و تازگی عشقمان که حتی شاخه گلی که هفته پیش برایم آوردی تر و تازه و سالم الان روبروی من است! خدا را شکر عزیز دلم... 

 

پ.ن۱: آخ چه حالی میدهد نوشتن! 

پ.ن۲:دلم یک عــــــــــــــــــمر عاشقانه زیستن در کنار تو را میخواهد! 

پ.ن۳:دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم!!!!!

خبر خوب و خداحافظی...

  

مژده بده! مژده بده! یار پسندید مرا

 

                        سایه ی او گشتم و او بُرد به خورشید مرا

 

                                           جان دل و دیده منم گریه ی خندیده منم

 

                                                                        یار پسندیده منم یار پسندید مرا

 

کعبه منم، قبله منم سوی من آرید نماز

 

                         کان صنم قبله نما خم شد و بوسید مرا

 

                                               پرتو دیدار خوشش تافته در دیده من

 

                                                                  آینه در آینه شد دیدمش و دید مرا...  

از کجا شروع کنم؟! 

از تب و تاب لحظه های قرعه کشی یا از سیل اشک هایم بعد از آن تماس... 

از روز شماری و حالا لحظه شماری هایم یا از دلتنگی جدا شدن و بازگشت که از حالا در دلم حس می شود... 

عزیزانم...مهربان ترینانم... 

به دعایتان محتاج تر از همیشه ام... 

اینکه دعا کنید خدا قطره ای به من معرفت دهد تا به درک حضور برسم...تا دست پر برگردم... 

آری عزیزترینان من... 

خدایم دعوت کرده این بنده ی سراپا تقصیر را به میهمانی خانه ی خود... 

و ان شاءالله با دعای شما خوبان هفدهم فروردین راهی می شویم... 

من و همسفر زندگی ام تا در کنار خانه ی خدا دعاگوی تک تک تان باشیم... 

برای لیلا، پرنده خانوم، عسل بانو(پری) ،نگار، فنچ، فائزه، شهرزاد، ندا،مینا، میس لیلی، اسما، آلوچه(زهرا)، لاله، خانم خرمگس، مه آسا که نام زیبای تک تک تان را همین الان در دفتر یادداشتم نوشته ام کنار خانه ی خدا دعا میکنم...اگر عزیزی را از قلم انداخته ام به من بگوید حتما"... 

و یک خواهش... 

آن هم اینکه حـــــــــــــــــــــــــلالم کنید!   

شاید در این دنیای مجازی هم گاها" دلخوری هایی پیش آمده باشد...ببخشیدم و حلالم کنید...

با تمام وجود دوستتان دارم...خدا نگهدارتان باشد و به امید دوباره نوشتن و خواندن ها... 

 

پ.ن: از دست این دل که وقتی لبریز می شود چاره ای جز نوشتن ندارد!

اگر خواستید اینجا را بخوانید... 

به خدا می سپارمتان.

سیزدهمین قطره باران عشق

شب هایی که تو پیشم نباشی،

اصلاً برایم شب نیست! 

اصلاً هیچ ذوق و شوقی ندارم برای خزیدن زیر پتو و خوابیدن! 

همین می شود که حدود سه بامداد اینجا باشم و 

ببینم می شود آیا ذره ای از این همه دلتنگی را 

اینجا ثبت کرد و نوشت؟ 

 

شب هایی که تو هستی ولی، 

ولی...! 

همین که خوابیده ای کنارم به اندازه یک وجب، 

و یا گاهی کمتر! 

شب هایی که حرف می زنیم تا خود صبح... 

شب هایی که با اینکه میخواهیم زود بخوابیم باز هم یک عالمه حرف!  

شب هایی که خیلی خیلی خسته ای و چشمانت بسته است و 

من بعد از مدتی میگویم:آیـــــــــــت! و تو میگویی:جـــــــــان! 

و من چه ذوقی میکنم از این که بیداری!!! 

 

دلم بودنت را میخواهد کنارم... 

دو سه هفته پیش را یادت هست؟ 

همان شبی که دل درد شدیدی داشتم و 

نیمه شب هی کنارت گریه و ناله میکردم 

تا اینکه بیدار شدی و  

آنقدر سفت و محکم بغلم کردی که تا خود صبح خوابیدم و هیچ نفهمیدم!   

 

 

دلم آن آغوش گرم و آن عطر نفس هایی که با نفسهایم آمیخته میشد را میخواهد! 

دلم دستان صمیمی ات را که حلقه میشدند به دورم... 

وای خدا چه بهانه گیر شده ام امشب!

 

یک موضوع مهمی را کشف کرده ام! 

وقتی تو نیستی اصلاً شب، 

شب نیست! 

آن آرامش و سکوت و آن عشق نجیب، 

آن دستها و آن آغـوش گـرم ،

آن پچ پچ های عاشقانه! 

از اینها خبری نیست و  

تنها تشابهش با شب تاریکی ست... 

وقتی تو نیستی 

فقط تاریک است...همین! 

 

پ.ن۱:آن دستهایی که همدیگر را سفت گرفته اند را دیدید؟ همین کنار وبلاگ است... 

پ.ن۲:یک خبر خیلی خیلی خیلی خوب را در پُست بعدی برایتان می نویسم! 

پ.ن۳:همدم شبانه هایم، 

باز هم برایم بنویس...دو سه خط هم که شده بنویس... 

نمیدانی چه ذوقی میکنم با تک تک حروف و کلماتت و تا کجای آسمان پر میکشم از شور و شعف...  

دوستت دارم به اندازه ی تمام عاشقانه های تمام عاشقان حقیقی دنیا!

دورازدهمین قطره باران عشق

توضیح نوشت: گاهی یک کامنت چند کاراکتری در این صفحه ی صفر و یکی می شود بهانه ی باریدن قطره های ناب باران عشق...اینطور می شود که دلم میخواهد هی کامنت های پُست قبلی را باز کنم و در لابلای کلماتت گم کنم زمان و مکان را و لبریز شوم از اشک و عشق و اشتیاق... 

 

نام آشنای تو... 

شنبه 6 فروردین ماه سال 1390 ساعت 4:04 PM   

اینبار من مینویسم و چشمان زیبایت را با احساس عمیقم نوازش خواهم داد...  

البته اگر بتوانم!  

دلتنگی... آنهم از عمق جان...  

حال و هوای این روزهایم حس و حال غروب و لحظه خداحافظی پارک وی مان است! آنهم بعد از یک عالمه ذوق و شادیهای کودکانه در سوپراستار!!!  

و چقدر این جمله با تمام خاطرات تلخش برایم شیرین بود: من و تو برای رسیدن بهم راه سختی را پیموده ایم...  

ای از عشق پاک من همیشه مست  

                                              من تو را آسان نیاوردم به دســت  

بارهـا این کـودک احـســاس مـن  

                                              زیر باران های اشک من نشست   

پ ن 1 : ارباب رجوع ها تمرکزم را بر هم می زنند البته بعد از 42 روز دور بودن از محل کار طبیعیست! وب نویسیم نیمه کاره موند!!!!  

پ ن 2 : خدارو شکر بازدید کننده از خارج ایران هم داریم! میشه رو وبت سرمایه گذاری تبلیغاتی کرد داریم معروف میشیما حاج خانوم...  

پ ن3 : این دختر خانم تپل 70 کیلویی ما نمیخاد یه کوچولو تکون بخوره!!!  

پ ن 4 : شاید تمام وقایع اخیر که خودت بهتر میدانی!! فبل از سفرمان به دیار عشق و امید باید اتفاق می افتاد تا بار دیگر پیچش نجوای دل انگیز عشق را در دل وجانمان حس کنیم... عزیزم راضی باشیم به رضای خدا  

پ ن 5 : امیدوارم مرا با مهربانی و پاکی همیشگی دلت بخشیده باشی بانوی اردیبهشتی ام... ان شا ا...

 

پاسخ:  

اشکهایی که با خواندن این کلمات در چشمم جمع شده بودند حالا یک به یک فرو میریزند و همزمان علیرضا قربانی میخواند:آه بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست...  

سرخی گونه هایم این روزها به خاطر این اشکهاست که پوستم را نازک کرده و می سوزاند...اما باز می ریزد اشکهایم...مثل دیشب در آغوشت...  

بند بند وجودم میگوید که دلتنگ است...دلتنگ تمام ِ وجودت... 

-»پ.ن۱: وای ۴۲ روز نرفته بودی؟ چه زود گذشته بود برای من! 

--»پ.ن۲: ای بابا! تازه ۲ روزه این فلگ کانتر را راه انداختم!!!  

---»پ.ن۳: آبرو داری کن نفس! تازه ملت که نمیدونند من قدم ۱۷۰ ِ!  

--»پ.ن ۴:هیس! هنوز اینجا نگفته ام سفرمان را! آری عشق من...شاید لازم بود که یادمان بیفتد و چه تلنگر خوبی بود با تمام سختی ها و گریه هایش که هنوز هم بارانی ام میکند گاه به گاه...  

-»پ.ن ۵:بانوی اردیبهشتی ات مگر می تواند عاشقت نباشد؟!  

مراقب خودت باش بیشتر از همیشه جـــان و دلم!