باران عشق

!...روز و شب باران ِ عشق می بارد این حوالی

باران عشق

!...روز و شب باران ِ عشق می بارد این حوالی

نهمین قطره باران عشق

روی صندلی عقب ماشین دوستت خوابیده بودی... 

یعنی بیهوش شده بودی...بخاطر آرام بخش هایی که بهت زده بودند... 

با بابا خودمونو رسوندیم پیشت... 

دوستات بیرون ماشین میگفتند بیدارت نکنیم و من... 

من از پشت شیشه ماشین داشتم نگات میکردم و زار زار...... 

شهرام در رو باز کرد و بهم گفت بیام آروم باهات حرف بزنم... 

پاهام نمیومد...وقتی رسیدم دم ماشین و از لای در سرتو که خوابیده بودی تو بغلم گرفتم و گریه امونم رو برید... 

متوجه حضورم شدی و هق هق... 

صورتت رو ناز کردم...تند تند صورت خیست رو می بوسیدم و میگفتم الهی زنت بمیره... 

مُردم امروز...مُردم با دیدنت تو اون حال...مُردم با شنیدن اون جمله که میگفتی کمرم شکست... 

اشکام می چکید رو صورتت...چقدر سخت بود اون لحظه ها...چقدر سخت... 

الان هم چشمای قرمزم هنوز دارند میبارند... 

از اون لحظه که دستای یخ و بی رمقت رو گرفتم و خداحافظی و بردنت...رفتی... 

رفتی عشقم با اون حال...خدایا کمکش کن...خدایا مواظبش باش... 

خدایا بهش صبر بده...بهم صبر بده...خدایا به تو سپردمش... 

 

پ.ن:امروز در کمال ناباوری خبری را شنیدم که هنوز هم باورش نکرده ام... 

پدر همسرم ... نمی توانم بنویسم....

 

پ.ن:امشب میروم شمال پیشش...فردا به گمانم خاکسپاری است... 

دعایم کنید...دعایم کنید بتوانم مرد ِ دل نازک و شدیداً عاطفی ام را قدری آرام کنم... 

 

پ.ن:یک فاتحه،یا حتی یک صلوات، برای مرد مهربانی که خاطره ی مهربانی هایش،آن لهجه ی شیرین و زیبای گیلکی اش،آن ساده بودن و یک رنگی اش هیچ وقت از خاطرم نمیرود... 

اللهم صل علی محمد ٍ و آل محمد

نظرات 13 + ارسال نظر
[ بدون نام ] جمعه 6 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 09:15 ب.ظ

دل گرفته ام توان شنیدن این جور مصیبتا رو نداره ...

اخ که خدا نصیب نکنه و اگه کرد صبرش رو بده ...

تسلیت زهرا جان ... ایشالله بتونی کنار مردت رومش کنی ...
از خدا بخواه که بتونی ...

فاتحه ام از صمیم قلب به روح پاک پدری مهربون ...

ممنونم دوست مهربونم...
ممنونم از همدردیت...
اسم قشنگتو فراموش کردی بنویسی دوست خوبم...

نگار... دوشنبه 9 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 02:32 ب.ظ

خدااااای من... زهراییم ...عزیزم..متاسفم گلم
اشک امونم نمیده که ...فقط میتونم دعای خودتو برات تکرار کنم عزیز دلم ...
خدایا خودت صبرشون بده خدایا خودت دلشونو آروم کن...
خدایاااا خودت کمک کن..
اللهم الغفر مومنین و المومنات...

نگارم...نگارم...نگارم...
نمیدونی چه روزایی بود..
خدا واسه هیچکی نیاره...
ممنونم از دعای قشنگت عزیزم...
ممنونم از ابراز همدردیت...

رویای آبی سه‌شنبه 10 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 12:23 ب.ظ http://www.deltangihaye-natamam.blogfa.com

سلام زهراجان

تسلیت می گم عزیزم. انشاءا... خدا به همسرت و خونوادش صبر بده.

مطمئنم تو با مهربونیات می تونی دل همسرتو آروم کنی گلم

ممنونم عزیز دلم...
خدا ایشالا عزیزانتو واست حفظ کنه...
ممنونم از دعای خوبت دوست عزیز من...

[ بدون نام ] سه‌شنبه 10 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 08:24 ب.ظ

زهراییم خوبین آجی؟؟
آقابیت آروم تر شده؟؟
مطمئنم الان بودن و داشتن گلی مثل تو براش ارامش بخش ترین چیزه...
آره آجی اومدن همچین روزای سختی تو زندگی هممون اجتناب ناپذیره..خدا کنه تو همچین شرایطی ذره ای هم شده بتونیم برا عزیزمون مرهم باشیم...
خدایااااا تنهامون نذار حتی یه لحظه...

نگار... سه‌شنبه 10 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 08:25 ب.ظ

زهراییم خوبین آجی؟؟
آقابیت آروم تر شده؟؟
مطمئنم الان بودن و داشتن گلی مثل تو براش ارامش بخش ترین چیزه...
آره آجی اومدن همچین روزای سختی تو زندگی هممون اجتناب ناپذیره..خدا کنه تو همچین شرایطی ذره ای هم شده بتونیم برا عزیزمون مرهم باشیم...
خدایااااا تنهامون نذار حتی یه لحظه...

نگار مهربونم...چی بگم در مقابل مهربونیات...
آره عزیزم...از دعای شما و دوستان بهتره الحمدلله...
تا دیشب شمال بودم پیشش و اشکاش منو میکشت...امروزم از پشت گوشی صدای بغض آلودش قلبمو پاره پاره میکرد...
ولی بهتره شکر خدا...منم شمال مریض شدم(سرما خوردم) بازم خدا رو شکر همین سرماخوردگی یه کم حواسشو پرت میکرد...
حالا که از پیشش اومدم هر ثانیه به فکرشم و نگران...
از صبح تا حالا ۱۰ دفعه زنگیدم که صداشو بشنوم...بنده خدا خیلی کار داشت و منم مزاحم...ولی چی کار کنم...دلم شور میزنه...
خدایا عزیزمو به تو سپردمش...

ندای محسن سه‌شنبه 10 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 09:20 ب.ظ

زهرا جان خیلی وقته پیش برات کامنت تسلیت گذاشتم اماالان که اومدم دوباره سرزدم میبینم نیست
بهتون تسلیت میگم
امیدوارم خدا بهتون صبربده وبه خودت بیشترتا بتونی مردت رو آروم کنی
عزیزم مطمئن باش خدابرای غمهای بزرگ صبرهای بزرگی هم عنایت میکنه
روحشون شاد

ممنونم ندای مهربونم...
نمیدونم کجاست کامنتت...اولی نیستش عزیزم؟
بازم ممنونم...
جمله ی آخرت خیلی آرومم کرد...

پرنده خانوم چهارشنبه 11 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 12:27 ب.ظ

عزیزم
تسلیت میگم
خیلی ناراحت شدم
طفلکی همسریت
زهرا سعی کن بیشتر پیشش باشی
که الان خیلی بهت نیاز داره

امیدوارم غم آخرتون باشه
خدا رحمتشون کنه

پرنده ی مهربونم ممنونم از ابراز همدردیت...
متاسفانه نتونستم پیشش بمونم و از وقتی برگشتم همش گریه میکنم...کاش پیشش بودم...الان خودمم بهش نیاز دارم...

آبی تر از آسمان چهارشنبه 11 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 03:01 ب.ظ http://www.manaztoporam71.blogfa.com

وای زهرای عزیزم ... متاسفم ؛ واقعاً تسلیت می گم ... خدا به هردوتون و خانواده ش صبر بده ... غم از دست دادن عزیز همیشه سخته ...
و چه بهانه ناگواری شد برای اولین بار ؛ شمال رفتنت
صبر صبر صبر
آرامش ِ قشنگی هستی برای مَردت ...




فاتحه مع الصلوات ...

فائزه ام...فائزه ی مهربونم...فائزه ی خوبم...
دیدی؟ دیدی چه مصیبتی سرمون اومد...
دیدی چطور اولین بار شمال رفتنمو...
قسمت بود...تقدیر بود...نمیدونم هر چی بود ما خیلی کوچیک بودیم واسه این مصیبت بزرگ...واسمون زود بود...
بابا آرزو داشت عروسیمونو ببینه...
دلم خیلی پره...اشکام از جمعه تا حالا بند نمیاد...
وای فائزه ام نمیدونی چه روزایی بود...
کاش الانم پیشش بودم...
هر شب خوابشو می بینم...
هر لحظه باهاش حرف میزنم...
آیتم زود بود براش...خیلی زود بود...
خدا صبر بده به هممون...
ممنونم عزیز دلم...ممنونم فائزه ام...
خدا مامان و بابای خوبتو واست حفظ کنه الهی...

نگار... پنج‌شنبه 12 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 01:16 ق.ظ

زهراییم میدونی چه قدر همش تو یادمی آجی؟
چی کنم که هیچ کاری جز دعا از دستم برنمی یاد
خدایا هرچه زودتر آرامشو به قلب پاک ومهربون زهرام و اقاییش برگردون..
خدایا رحمتتو شامل حال عزیز از دست رفتشون کن
الهی آمین

نگار مهربونم چی از این دعاهای خوب بهتر؟
ممنونم گلم...ممنونم که دعامون میکنی...

شهرزاد پنج‌شنبه 12 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 03:45 ق.ظ

وای خدای من :|
باورم نمیشه
قلبم درد گرفت طوری که انگار من هم میشناختم این مرد رو
باهاتون گریه کردم توو تک تک کلماتت زهرا
لال شدم فقط این رو میتونم بگم که خدا هر دردی رو با صبرش به بنده هاش میده
الهی که خدا بهتون صبر بده ... اشکم در اومد در حدی که خواستم برم نصفه شبی پدرم رو بیدار کنم !!!!!!! زهرا .........
هر وقت اینجا رو خوندی سریعا از خودت و آیتت بهم خبر بده نگرانتونم

شهرزاد نازنین...
ممنونم از ابراز همدردیت...
خدا ایشالا مامان و بابای خوبتو واست حفظ کنه گلم...
مرسی نازنین بهتریم...ولی واسه آیت خیلی خیلی دعا کن...

ندای محسن جمعه 13 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 01:38 ب.ظ

زهرا جونم
کجایی عزیزم؟خوبی؟
آیتت چطوره؟
بهتر شدین انشاا...؟
چرا شمال نموندی پیشش؟

هی...داغ دلمو تازه کردی...
میخواستم بمونم...از خدام بود...ولی...
با بابا اینا رفته بودیم میخواستن برگردن و برای منم بلیط گرفتن ...مقاومت هم بی فایده بود و حالا من موندم و یه دنیا حسرت...
من حالم خیلی بده...سرمای بدی خوردم...نفسام بالا نمیاد...
آیتم هم که...الهی بمیرم براش...بمیرم که به هیچ دردی نمیخورم...
خداااااااااااااااا.....

شهرزاد شنبه 14 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 01:25 ق.ظ

ندای محسن سه‌شنبه 17 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 12:57 ب.ظ

عزیزم زهرا جان
آروم باش
همه این روزها رو به امید روزی که کنار آیتت توی خونه عشقتون باشین هیچ کس نتونه براتون تعیین وتکلیف کنه بگذرون
برات دعا میکنم

مرسی عزیزم..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد