باران عشق

!...روز و شب باران ِ عشق می بارد این حوالی

باران عشق

!...روز و شب باران ِ عشق می بارد این حوالی

در اوج گریه هایم می نویسم!

من مامان و بابامو نمی بخشم! 

چرا نذاشتند بمونم شمال؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟ 

ما که با هم یه هفته مشهد بودیم...ما که خیلی شبا اینجا با هم بودیم...چرا؟ واقعاً چراااا؟ 

نمی فهمیدم و نمی فهمم وقتی میگفتند بمونی کوچیک میشی پیش فامیلاشون! مردم چی میگن؟! 

و من که دلم میخواست فریاد بزنم:بذار هر چی میخوان بگن!!! من میخوام پیش عشقم باشم...تو این شرایط باید پیشش باشم...ای خدااااااا....  

فریاد زدم...نه با صدای گرفته و مریضم...با اشکام...با هق هقم...ولی حیف که جز خدا هیچکی درد دلمو نفهمید و نشنید...

نمی بخشمتون! 

هیچ وقت! 

هیچ وقت! 

هیچ وقت! 

 

پ.ن:یه بغض لعنتی گیر کرده تو گلوم که هرچی گریه میکنم از تو گلوم تکون نمیخوره! داره خفه ام میکنه...یه چیزی که حتی راه حرف زدنمو بسته...

پ.ن:تو نمیدونی این حالمو...نمیدونی...اگه میدونستی پشت تلفن وقتی بهت میگفتم:من پیشتم آیت مگه نه؟ نیستم؟ بعد سکوت نمیکردی و اونجوری نمیگفتی کاش...کاش می موندی...نمیدونستی این حال خرابمو...این سر دردا و این گریه هامو...مگرنه نمیگفتی که بعد از تلفنت یک ساعت و ربع گریه کنم! اونم بیصدا که باز شروع نشه....... 

پ.ن:بد حالی دارم...بد...چند دقیقه پیش داشتم نقشه می کشیدم سه شنبه صبح راه بیفتم بیام شمال...بیام و بمونم پیشت...بی خبر...فقط به عشق تو...ته دلم یه شور و شادی اومد اما حالا که نشستم فکر کردم بعدش چه جنگی میشه و روزای تلخ قدیما از نو تکرار میشه پشیمون شدم و از بدبختیم فقط گریه میکنم...ای خدااااااااااااا.......  

پ.ن:تنها دلخوشیمی...تنها...حتی اگه تمام ارتباطمون با هم ۲ دقیقه تلفنی حرف زدن باشه...واسم شده مثل تنفس مصنوعی... 

نفسام گرفته آیت...خدا رو شکر حالا حالاها نمیای اینجا رو بخونی.... 

 

تورو خدا دعام کنید...روزای سختی دارم...خیلی داغونم...دعام کنید...به فاطمه ی زهرا قسمتون میدم دعام کنید...

نظرات 11 + ارسال نظر
**آرامشَمی...همَشی** شنبه 14 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 11:49 ب.ظ

زهرا
زهرای نازم
تور ور خدا اروم باش اشکی شدم با اشکات
نازکم برا پست قبل هر چه قدر تلاش کردم نشد که کام بزازم
خدا عزیزتونو بیامرزه
زهرا به خدا درک میکنم که چه تصمیمای متصبانه ی بی دلیلی میگیرن کگاهی این پدر و مادرامون
عزیزکم آروم باش و فقط به آیتت روحیه بده
زهرایییی آروم باش

دعام کن مینام...

شهرزاد یکشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 02:16 ق.ظ

الهی من بمیرم :((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((
زهرا من آدم بی منطقی نیستم ولی واقعآ؛ دلم میخواد بهت بگم برو هر چی میخواد بشه بشه دیگه بدتر از این که نمیشه که توو این شرایط بحرانی کنار همسرت نباشی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ برو اما با یک دلیل قانع کننده که بعد از برگشتنت بتونی مهر سکوتی برای هر گونه رفتار متعصبانه بشه.......
بابا این کجاش کوچیک کردنه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ اینکه پیشش نیستی قمپز ـ الکی نیست ؟؟؟؟؟‌حس میکنم شیطون رفته توو جلد ـ مامان و بابا ازشون خوااااااهــــــش کن :(((((((((
واقعا؛ که گاهی این بابا مامانمون چقـــــــــــــــــــــــدر بی رحم میشن:((((((((((

چی بگم شهرزاد جان...
رفتارشون نه متعصبانه است نه ظالمانه...فقط قاطعانه است و میدونم که چقدر دوستم دارند و منم همینطور...ولی...
منم خدایی دارم که تو هر شرایطی کمکم میکنه...
خدام میدونه من بخاطر رضایتشون پا روی خواسته ی دلم گذاشتم...
پس حتماً کمکم میکنه...

شهرزاد یکشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 02:20 ق.ظ

هر چند که خیلی دیره شاید ولی همیشه فرصتی برای جبران هست
حتما؛ از اشتباهی که مرتکب شدن با بی خردی ای که اینبار کردن مطلعشون کن تا بدونن چه لطمه ای وارد کردن :|!!!!
اگه دوست حقیقیت بودم حتما؛ روو در روو با مادرت صحبت میکردم و متقاعدش میکردم که بری حتی خودم شخصا؛ باهات می اومد تا مراقبت باشم که نگران نشن !!
حالا غصه خوردن که چاره ساز نیست آروم باش عزیز دلم مهربووووونم
آیت خیلی دوستت داره یادت نره
مراقب هم باشین

نه عزیزم...
گاهی برای رسیدن نباید رفت...
خدام پیششه...و خیلی بیشتر از من مواظبش...
امیدوارم حس کنار هم بودنمونو از این فاصله حس کنه...به امید خدا...
من به معجزه ی عشق ایمان دارم...
ممنونم شهرزادم که انقدر مهربونی...تو دوست حقیقیمی دیگه...

نگار... یکشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 10:45 ق.ظ

زهراییم چی شدی آجی؟؟؟
آخه چرا اینجوری کردن؟
نمی دونم تا کی ما باید چوب این رسم و رسومات بخوریم ...واقعا بعضی وقتا عذاب آورند...
چی بگم آجی..می دونم که دلت اونجاس..خوب می فهمم..کاش همون موقع حرفتو میزدی و بیشتر اصرار می کردی.به نظرم برو خیلی آروم و منطقی از مامان بابات یه باره دیگه خواهش کن که بت اجازه بدن بری پیش آقاییت...اون ثصممیمی که گرفته بودی که خیلی عالی بود ولی خب با اجازه
خانوادت که دردسر نشه... خدا کنه بتونی بری....دعا می کنم خیلی زیاد

نگارم...نگار مهربونم...خوب فهمیدی که دلم اونجاست...
فکر نمیکنم دیگه برم...چون آیت پنج شنبه میاد تهران و جمعه میره عسلویه...
امیدوارم اون یه روز با هم بودنمون جبران این دوری ها بشه...
به امید خدا...

نگ یکشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 10:49 ق.ظ

زهرا جونیم اونقدر خودتو ناراحت نکن ...تو عشقی داری که هیچ کس و هیچ چیز نمی تونه اونو ازت بگیره ...همه این دردسرا و ناراحتیا و محدودیتا به زودی زود که برین زیز یه سقف به خاطره هه می پیونده...به اون موقعها فکر کن گلم...اینم بخشی از این همه سختی که تا حال کشیدین...ولی موقتیه....

چقدر قشنگ گفتی نگارم...
نگاهتو به زندگی دوست دارم چون خودمم همینطوری بهش نگاه میکنم...
میگذره این روزای سخت...برای همه میگذره...
و خدا رو شکر که خدای مهربونمون هست...
گلم دعا یادت نره...

جز تو تمومه دنیا پر یکشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 09:50 ب.ظ



زهرا؟ چته؟ انقدر ناامیدی داغونت میکنه دختر.. به خودت بیا.. تو وایت مال همین عشق همین.. الان جدا باشین.. بالاخره مال همین.. به این فکر کن.. همین..
سخته ولی تو میتونی

چقدر دوست دارم اینطوری دعوام کنی پری...
مرسی خانومی...مرسی...دعام کن...

جز تو تمومه دنیا پر دوشنبه 16 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 12:13 ق.ظ

متاسفم زهرام.. واقعا ناراحت شدم.. خدا رحمتشون کنه..

ممنونم...خدا الهی عزیزانتو برات حفظ کنه...

نگار... دوشنبه 16 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 12:22 ق.ظ

زهرای نازم چطوره؟؟؟؟
آروم تر شده نه؟؟؟؟؟؟؟؟

آره نگارم...آرومم...
مرسی از اینکه انقدر ماهی...

حبه ی انگور دوشنبه 16 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 11:28 ب.ظ

الهی گبونت بلم منفلشته ی ناز خدا تویو خدا خودتو ناناحت نکن داداشی حتما دلکت میکنهمامان بابا ها اینجولی میشن بعضی وقتا دیگهولی دلاشون مهلبونایشالا بعدنا جبلان میکنی واسش با کنالش بودن...دوست دالم نفسی

کاشکی درکم میکرد...کاش...

پرنده خانوم سه‌شنبه 17 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 11:01 ق.ظ

منم از این رفتار پدر و مادرا سر در نمیارم...
ولی خوب فعلا مجبوریم هر چی گفتن بگیم چشم....
خانومی
تو خودتو قوی نگه دار
سعی کن از پشت همین تلفن به همسریت روحیه بدی تا تحمل و کنار اومدن با این غم بزرگ کمی براش سهل تر بشه

ممنونم پرنده خانومم...

نغمه لون دوشنبه 20 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 09:09 ق.ظ http://naghi70.blogfa.com

سلام چقدر غمگین البته حالتو درک میکنم چشم من برات دعا میکنم مطمین باش

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد