باران عشق

!...روز و شب باران ِ عشق می بارد این حوالی

باران عشق

!...روز و شب باران ِ عشق می بارد این حوالی

درد و دل...

به عاشق تر شدن هایم...که من تنهای تنهایم...
دل و جانم چه شیدایم که تو هستی تمام درد و رنج و آرزوهایم!
چه بی پایان بُود این قصه ی کوتاه تنـــــهایی،
چه تاریک است و نامعلوم مسیر و راه فردایم...
من و اندوه فردا و نبودن های پی در پی،
تو و حسّی که گم گشته میان آرزوهایم...
از آن ترسم که روزی در میان سیل اشک و آه،
به پایان آید این افسانه و مرگ نفس هایم...
بیا ای نازنین دلدار در این بزمم بمان با من،
تماشا کن من و این عشق و احیا کن تو دنیایم... 

* آبان ماه بارانی 87-کنار پنجره اتوبوس... 

 

این روزها حال و هوایم بیشتر بارانیست...مثل باران های آبان ماهی که مرا عاشق کرد... 

این روزها مدام این شعر قدیمی ام ورد زبانم شده است... 

به عاشق تر شدن هایم....که من تنهای تنهایم...که تو هستی تمام درد و رنج و آرزوهایم... 

آری این روزها تنهای تنهایم...بیشتر از همیشه ی عمر... 

روزهای سختی ست...در حسرت درک شدنم... 

و خسته شده ام از تکرار این عبارت کاش او مرا درک میکرد... 

کسی درکم نکرد...نه مادر و پدرم که الهی جانم فدایشان باشد...نه همسرم که قلب و روحم برای اوست... 

این روزها از همه حرف می شنوم... 

از همه می شکنم... 

و باورم نمی شود اینکه اکنون اینجاست همان زهرای شاد و پر جنب و جوش است... 

ولی درست است...این منم... 

خسته و افسرده...خسته از گریه های شبانه که پس از پیامک ها آغاز می شود و چند ساعتی ادامه دارد... 

این منم...نا امید...نا امید از همسری که همیشه عاشقش بودم... 

گوشِتان را بیاورید جلو..(این منم همانکه امروز وقتی از عرض اتوبان میگذشتم برای برخورد نکردن با اتومبیل ها تلاشی نکردم و بیچاره ۲۰۶ ای که جلویش ایستاده بودم و بدبخت با چه سرعتی گرفت آنطرف و نزدیک بود به ماشین دیگری بزند و من که هق هق میگریستم و غرق در اتفاقات شب قبل و افسوس از اینکه کاش میزد...کاش پرتم میکرد کف اتوبان...کاش...و ایستادم کنار خیابان و گریه و راه رفتم دو ساعت...دو ساعت تمام...از یازده و نیم تا یک و نیم بعد از ظهر...باور کنید...بی هدف...آری این منم!) 

باور نمیکنم هنوز...و چقدر بعد از نمازم امشب گریستم که خدایا مرا ببخش بخاطر آن توقف در اتوبان و آن فکری که در آن لحظه به سراغم آمد... 

میدانید اصلاً چه فکری همان لحظه وسوسه ام کرد؟ 

گوشِتان را بیاورید جلو...اینکه اگر تصادف شدیدی بکنم و مدتی کنج بیمارستان بیفتم چقدر خوب است... 

هم که از شرایط کنونی نجات می یابم...از سوال و جواب ها و گله های همسر و .. 

هم که شاید قدری فکر کنند و به اشتباهاتشان پی ببرند... 

و اینکه چقدر دلم میخواست آیتم را که چندیست میلی به دیدنم ندارد اینگونه به بالای سرم بکشم... 

و چقدر تصور میکردم آن لحظه را که جسم متلاشی شده ام روی تخت بیمارستان افتاده باشد و تو بیایی و من با دیدنت رویم را برگردانم به سمت دیگر و اشک از چشمانم جاری شود...اینکه نشان دهم نمی خواهم ببینمت اما تو  بنشینی کنارم و با من حرف بزنی...اینکه کلامی با تو سخن نگویم و تنها اشک...و تو آن لحظه بفهمی چقدر از تو دلخورم...رنجیده خاطرم...چقدر...چقدر...بیشتر از همه...بیشتر از تمام افراد زندگی ام...اینکه انقدر اشک بریزم که از حال بروم... 

می بینید چه آرزوهایی دارم؟ 

آری این منم...باورتان می شود...؟ 

 

و حالا باز هم این منم که میخواهد همه را ببخشد! 

می بخشم همه را...حتی تو را که دیشب پیامک دادم به فاطمه ی زهرا نمی بخشمت...حتی اگر تمام دنیا را به من بدهی... 

اما می بخشمت...اینطور حضرت زهرا(س) هم راضی ترند... 

می بخشمت با اینکه تو هرگز نگفتی ببخش... 

می بخشمت حتی اگر با خود بگویی من که کاری نکرده بودم... 

آری...همه را می بخشم... 

مادر و پدر نازنین و عزیزم را که امروز مدام می پرسیدند چرا چهره ات رنگ ِ غصه دارد؟ و من که سکوت میکردم و لبخند که چیزی نیست... 

الهی قربان نگران بودنشان بشوم...می بخشمشان...می بخشم...  

تورا هم می بخشم...تویی که برایم عزیز تر از همه ای و برای همین زخم هایی که به قلبم میزنی از همه عمیق تر است... 

همیشه من عذر خواسته ام...همیشه من گفته ام ببخشید... 

اینبار هم دیدی چطور شکستی و خردم کردی نگفتی ببخش... 

نگفتی....هیچ نگفتی...از دیشب نه پیامکی...نه تماسی...هیچ... 

این بار هم من زنگ زدم...من پا پیش گذاشتم...هرچند هر که بشنود میگوید چرا...هرچند میگویند فرصت عذر خواهی و دل بدست آوردن را از تو گرفته ام...اما نمیدانند که اگر من زنگ نمیزدم تو نمیزدی...نمیدانند که تو تا به حال برای دل شکستن هایت از کسی عذر نخواسته ای...من که باشم...حتی از خدا... 

ولی من فراموش میکنم...گوشی را برمیدارم...بعد از سه شبانه روز صدایت را می شنوم و به خوبی هایت می اندیشم...به مشهدمان...به حرفهای آن شبت که حالم بد بود...صدایت را می شنوم و سخن میگویم...انگار نه انگار ِ دیشب...تو تعجب از صدایت پیداست...انتظار نداشتی شاید هم داشتی...نمیدانم...صحبت های معمولی میکنم...برای آنکه حرف به دیشب نرسد تند تند امروزم را تعریف میکنم البته بدون آن دو ساعت خیابانگردی و اشک و اتوبان و ماشین...یک کمی صدایم را لوس میکنم و میگویم داشتم برایت معجون عسلی درست میکردما! تو هم یک کم مهربان میشوی و میگویی خودت بخور من شاید حالا حالاها نیایم...(باز هم زخمی میشوم از این حرف) بغضم را قورت میدهم و با همان لحن قبلی میگویم باشد هر وقت آمدی...بعد هم گوشی را میدهی به مامان و بعد هم تمام... 

بعد از تلفن حس عجیبی دارم...کاش زنگ نمیزدم...نه خوب کاری کردم باید میزدم...شاید بهتر بود صبر میکردم تا او زنگ بزند....ولی نه او زنگ نمیزد...اصلاً من وظیفه ی همسری ام را انجام دادم بد کردم مگر؟ حالا او اگر نمیزند دلیل نمی شود که من هم... 

درگیری ذهنم عذابم میدهد تا اینکه پیامکت میرسد که نوشته ای:زهرا جان منو بخشیدی یا نه؟ 

ته دلم انقدر ذوق میکنم و مطمئن می شوم از کاری که کرده ام... 

یک شعر می نویسم و در ادامه اش هم مینویسم بخشیدمت قبل از اینکه بگویی ببخش...زیرا که زندگی آنقدر کوتاه است که فرصتی برای منتظر ماندن نیست و عشق که اکسیر معجزه گر قلب من است... 

جوابی ندادی...نگران شدم...با اینکه میدانستم پیامم بدستت رسیده پیامک زدم که آیا پیامم رسید؟ که نوشتی بله رسید! همین باورم نمیشد! 

روزهای سختی دارم که امیدوار بودم با نیروی عشقم آسان و دلپذیرشان کنم ولی... 

نمیدانم...دعایم کنید... 

من همه را بخشیده ام...اما رنجیده خاطرم...به همه عشق می ورزم...به همسرم از همه بیشتر... 

دعا کنید ذره ای با من مهربان شود و ذره ای از آن عشق و علاقه ی دیرینش را به من نشان دهد... 

مرا ببخشید که پر حرفی کردم...

در اوج گریه هایم می نویسم!

من مامان و بابامو نمی بخشم! 

چرا نذاشتند بمونم شمال؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟ 

ما که با هم یه هفته مشهد بودیم...ما که خیلی شبا اینجا با هم بودیم...چرا؟ واقعاً چراااا؟ 

نمی فهمیدم و نمی فهمم وقتی میگفتند بمونی کوچیک میشی پیش فامیلاشون! مردم چی میگن؟! 

و من که دلم میخواست فریاد بزنم:بذار هر چی میخوان بگن!!! من میخوام پیش عشقم باشم...تو این شرایط باید پیشش باشم...ای خدااااااا....  

فریاد زدم...نه با صدای گرفته و مریضم...با اشکام...با هق هقم...ولی حیف که جز خدا هیچکی درد دلمو نفهمید و نشنید...

نمی بخشمتون! 

هیچ وقت! 

هیچ وقت! 

هیچ وقت! 

 

پ.ن:یه بغض لعنتی گیر کرده تو گلوم که هرچی گریه میکنم از تو گلوم تکون نمیخوره! داره خفه ام میکنه...یه چیزی که حتی راه حرف زدنمو بسته...

پ.ن:تو نمیدونی این حالمو...نمیدونی...اگه میدونستی پشت تلفن وقتی بهت میگفتم:من پیشتم آیت مگه نه؟ نیستم؟ بعد سکوت نمیکردی و اونجوری نمیگفتی کاش...کاش می موندی...نمیدونستی این حال خرابمو...این سر دردا و این گریه هامو...مگرنه نمیگفتی که بعد از تلفنت یک ساعت و ربع گریه کنم! اونم بیصدا که باز شروع نشه....... 

پ.ن:بد حالی دارم...بد...چند دقیقه پیش داشتم نقشه می کشیدم سه شنبه صبح راه بیفتم بیام شمال...بیام و بمونم پیشت...بی خبر...فقط به عشق تو...ته دلم یه شور و شادی اومد اما حالا که نشستم فکر کردم بعدش چه جنگی میشه و روزای تلخ قدیما از نو تکرار میشه پشیمون شدم و از بدبختیم فقط گریه میکنم...ای خدااااااااااااا.......  

پ.ن:تنها دلخوشیمی...تنها...حتی اگه تمام ارتباطمون با هم ۲ دقیقه تلفنی حرف زدن باشه...واسم شده مثل تنفس مصنوعی... 

نفسام گرفته آیت...خدا رو شکر حالا حالاها نمیای اینجا رو بخونی.... 

 

تورو خدا دعام کنید...روزای سختی دارم...خیلی داغونم...دعام کنید...به فاطمه ی زهرا قسمتون میدم دعام کنید...

نهمین قطره باران عشق

روی صندلی عقب ماشین دوستت خوابیده بودی... 

یعنی بیهوش شده بودی...بخاطر آرام بخش هایی که بهت زده بودند... 

با بابا خودمونو رسوندیم پیشت... 

دوستات بیرون ماشین میگفتند بیدارت نکنیم و من... 

من از پشت شیشه ماشین داشتم نگات میکردم و زار زار...... 

شهرام در رو باز کرد و بهم گفت بیام آروم باهات حرف بزنم... 

پاهام نمیومد...وقتی رسیدم دم ماشین و از لای در سرتو که خوابیده بودی تو بغلم گرفتم و گریه امونم رو برید... 

متوجه حضورم شدی و هق هق... 

صورتت رو ناز کردم...تند تند صورت خیست رو می بوسیدم و میگفتم الهی زنت بمیره... 

مُردم امروز...مُردم با دیدنت تو اون حال...مُردم با شنیدن اون جمله که میگفتی کمرم شکست... 

اشکام می چکید رو صورتت...چقدر سخت بود اون لحظه ها...چقدر سخت... 

الان هم چشمای قرمزم هنوز دارند میبارند... 

از اون لحظه که دستای یخ و بی رمقت رو گرفتم و خداحافظی و بردنت...رفتی... 

رفتی عشقم با اون حال...خدایا کمکش کن...خدایا مواظبش باش... 

خدایا بهش صبر بده...بهم صبر بده...خدایا به تو سپردمش... 

 

پ.ن:امروز در کمال ناباوری خبری را شنیدم که هنوز هم باورش نکرده ام... 

پدر همسرم ... نمی توانم بنویسم....

 

پ.ن:امشب میروم شمال پیشش...فردا به گمانم خاکسپاری است... 

دعایم کنید...دعایم کنید بتوانم مرد ِ دل نازک و شدیداً عاطفی ام را قدری آرام کنم... 

 

پ.ن:یک فاتحه،یا حتی یک صلوات، برای مرد مهربانی که خاطره ی مهربانی هایش،آن لهجه ی شیرین و زیبای گیلکی اش،آن ساده بودن و یک رنگی اش هیچ وقت از خاطرم نمیرود... 

اللهم صل علی محمد ٍ و آل محمد

هشتمین قطره باران عشق

عنوان یادداشت را که می نویسم دلم می لرزد... 

هشتمین قطره باران عشق... 

آخر از مهمانی امام هشتم باز گشته ام و دلم آنجا 

-در همان صحن های بارانی اش- 

کنار دل پاک و مهربان تو 

جا مانده است... 

دلم راستی راستی آنجا جا مانده است! 

 

 

این پست را بزودی ادامه خواهم داد... 

با گوشه هایی از خاطرات این سفر معنوی و در نهایت ِ عاشقانه مان...  

 

ادامه اش...

ادامه مطلب ...

هفتمین قطره باران عشق

یک کاغذ تا شده لای یک تقویم قدیمی... 

بازش میکنم... 

یک نامه است برای تو... 

نامه ای که به دستت نرسیده است! 

 

یک کمی اش را که میخوانم یادم می آید ماجرا چه بوده! 

یک زمانی بود (تابستان پارسال) بعد از اولین جلسه ای که مامان آمدند خانه ما، 

آن مدتی که قرار بود بعد از ماه مبارک رمضان خانواده ام به شما اطلاع بدهند که چه زمانی جلسات آشنایی بعدی برگزار شود(که سه چهار ماه بعدش این اتفاق افتاد!)، 

آن زمان من و شما در یک سحر بارانی تصمیم گرفتیم تا زمان رسمی شدنمان(که فکر میکردیم نزدیک است،ولی نبود!) با یکدیگر نه تماس تلفنی داشته باشیم نه مسیجی و نه حتی ایمیلی! 

فلسفه اش هم این بود که حساسیت خانواده ها از اینکه ما با هم در ارتباطیم کمتر شود... 

اما دریغ که نمی دانستیم این تصمیم تا چه اندازه هر دوی ما را می آزارد... 

 

همان وقت ها یک جایی بود به نام Net.log که اکثر بچه های دانشگاه عضوش بودیم... 

یادم می آید آن روزها روزی هزار بار صفحه نتلاگت را باز میکردم و عکسهایت را نگاه میکردم... 

دلتنگی خیلی خیلی شدیدی آمده بود به سراغم... 

که یک روز دیدم در قسمت بلاگش نوشته بودی:  

         دل نوشته

خدایا این مردم کوکی چی می گن
دریغا......... اینا عاشق نمی شن 

 در تمام لحظات پر حسرتی که ازتونل های زیر زمینی عبور می کردم
گلبرگ خاطراتمان را می دیدم که پرپر شده بود
وچقدر سخت است حس این لحظه
دریا باز با تو می گویم....با تو
خسته شدم از آدمهایی که گاه واژه درک را به ابدیت ذهن سپرده اند و فقط برایشان نگاه ، پاسخ چشم است به نور
کاش کمی هم به لطافت سایه می اندیشیدند
کاش فقط چند خطی از نجوا با دریا را می فهمیدند
کاش  

 28 September 2009  

خوب یادم هست که چه حالی شدم با خواندن این کلمات...

خوب یادم هست اشک هایم را...

و حالا خوب یادم می آید که با چه حالی این خطوط بارانی را نوشتم: 

  

:ناخودآگاه به یاد یک جمله ای که از رمانی خواندم افتادم که نوشته بود

آن کس که سوز وصال را نچشیده است کِی روز وصال را خواهد دید؟!  

پ.ن۱:  

یک خبر خوب!  

داریم میرویم مشهـــد!!! 

دو تایی!!!!!

قلبم دارد از جا کنده می شود از ذوق!

ممنونم امام رضای مهربانم...ممنونم!!! 

پ.ن۲: 

به خدا برای تک تکتان دعا میکنم

قول میدهم

پ.ن۳:

دعا کنید اولین سفر دو تایی مان خوب و خوش و خاطره انگیز باشد

میدانم که از دستان شما تا آسمان اجابت خدا راهی نیست... 

پ.ن۴:

جریان نامه بالا ادامه دارد که بزودی می نویسمش... 

پ.ن۵: 

همسفر

وسایلت را جمع کرده ای؟ 

کمتر از سه روز مانده ها!!! 

اگر در میان وسایلت جا داری میخواهم چیزی را به تو بسپارم که همراهت بیاوری... 

خاطرات این دو سال عاشقی را میگویم

می آوری شان؟!