باران عشق

!...روز و شب باران ِ عشق می بارد این حوالی

باران عشق

!...روز و شب باران ِ عشق می بارد این حوالی

خبر خوب و خداحافظی...

  

مژده بده! مژده بده! یار پسندید مرا

 

                        سایه ی او گشتم و او بُرد به خورشید مرا

 

                                           جان دل و دیده منم گریه ی خندیده منم

 

                                                                        یار پسندیده منم یار پسندید مرا

 

کعبه منم، قبله منم سوی من آرید نماز

 

                         کان صنم قبله نما خم شد و بوسید مرا

 

                                               پرتو دیدار خوشش تافته در دیده من

 

                                                                  آینه در آینه شد دیدمش و دید مرا...  

از کجا شروع کنم؟! 

از تب و تاب لحظه های قرعه کشی یا از سیل اشک هایم بعد از آن تماس... 

از روز شماری و حالا لحظه شماری هایم یا از دلتنگی جدا شدن و بازگشت که از حالا در دلم حس می شود... 

عزیزانم...مهربان ترینانم... 

به دعایتان محتاج تر از همیشه ام... 

اینکه دعا کنید خدا قطره ای به من معرفت دهد تا به درک حضور برسم...تا دست پر برگردم... 

آری عزیزترینان من... 

خدایم دعوت کرده این بنده ی سراپا تقصیر را به میهمانی خانه ی خود... 

و ان شاءالله با دعای شما خوبان هفدهم فروردین راهی می شویم... 

من و همسفر زندگی ام تا در کنار خانه ی خدا دعاگوی تک تک تان باشیم... 

برای لیلا، پرنده خانوم، عسل بانو(پری) ،نگار، فنچ، فائزه، شهرزاد، ندا،مینا، میس لیلی، اسما، آلوچه(زهرا)، لاله، خانم خرمگس، مه آسا که نام زیبای تک تک تان را همین الان در دفتر یادداشتم نوشته ام کنار خانه ی خدا دعا میکنم...اگر عزیزی را از قلم انداخته ام به من بگوید حتما"... 

و یک خواهش... 

آن هم اینکه حـــــــــــــــــــــــــلالم کنید!   

شاید در این دنیای مجازی هم گاها" دلخوری هایی پیش آمده باشد...ببخشیدم و حلالم کنید...

با تمام وجود دوستتان دارم...خدا نگهدارتان باشد و به امید دوباره نوشتن و خواندن ها... 

 

پ.ن: از دست این دل که وقتی لبریز می شود چاره ای جز نوشتن ندارد!

اگر خواستید اینجا را بخوانید... 

به خدا می سپارمتان.

سیزدهمین قطره باران عشق

شب هایی که تو پیشم نباشی،

اصلاً برایم شب نیست! 

اصلاً هیچ ذوق و شوقی ندارم برای خزیدن زیر پتو و خوابیدن! 

همین می شود که حدود سه بامداد اینجا باشم و 

ببینم می شود آیا ذره ای از این همه دلتنگی را 

اینجا ثبت کرد و نوشت؟ 

 

شب هایی که تو هستی ولی، 

ولی...! 

همین که خوابیده ای کنارم به اندازه یک وجب، 

و یا گاهی کمتر! 

شب هایی که حرف می زنیم تا خود صبح... 

شب هایی که با اینکه میخواهیم زود بخوابیم باز هم یک عالمه حرف!  

شب هایی که خیلی خیلی خسته ای و چشمانت بسته است و 

من بعد از مدتی میگویم:آیـــــــــــت! و تو میگویی:جـــــــــان! 

و من چه ذوقی میکنم از این که بیداری!!! 

 

دلم بودنت را میخواهد کنارم... 

دو سه هفته پیش را یادت هست؟ 

همان شبی که دل درد شدیدی داشتم و 

نیمه شب هی کنارت گریه و ناله میکردم 

تا اینکه بیدار شدی و  

آنقدر سفت و محکم بغلم کردی که تا خود صبح خوابیدم و هیچ نفهمیدم!   

 

 

دلم آن آغوش گرم و آن عطر نفس هایی که با نفسهایم آمیخته میشد را میخواهد! 

دلم دستان صمیمی ات را که حلقه میشدند به دورم... 

وای خدا چه بهانه گیر شده ام امشب!

 

یک موضوع مهمی را کشف کرده ام! 

وقتی تو نیستی اصلاً شب، 

شب نیست! 

آن آرامش و سکوت و آن عشق نجیب، 

آن دستها و آن آغـوش گـرم ،

آن پچ پچ های عاشقانه! 

از اینها خبری نیست و  

تنها تشابهش با شب تاریکی ست... 

وقتی تو نیستی 

فقط تاریک است...همین! 

 

پ.ن۱:آن دستهایی که همدیگر را سفت گرفته اند را دیدید؟ همین کنار وبلاگ است... 

پ.ن۲:یک خبر خیلی خیلی خیلی خوب را در پُست بعدی برایتان می نویسم! 

پ.ن۳:همدم شبانه هایم، 

باز هم برایم بنویس...دو سه خط هم که شده بنویس... 

نمیدانی چه ذوقی میکنم با تک تک حروف و کلماتت و تا کجای آسمان پر میکشم از شور و شعف...  

دوستت دارم به اندازه ی تمام عاشقانه های تمام عاشقان حقیقی دنیا!

دورازدهمین قطره باران عشق

توضیح نوشت: گاهی یک کامنت چند کاراکتری در این صفحه ی صفر و یکی می شود بهانه ی باریدن قطره های ناب باران عشق...اینطور می شود که دلم میخواهد هی کامنت های پُست قبلی را باز کنم و در لابلای کلماتت گم کنم زمان و مکان را و لبریز شوم از اشک و عشق و اشتیاق... 

 

نام آشنای تو... 

شنبه 6 فروردین ماه سال 1390 ساعت 4:04 PM   

اینبار من مینویسم و چشمان زیبایت را با احساس عمیقم نوازش خواهم داد...  

البته اگر بتوانم!  

دلتنگی... آنهم از عمق جان...  

حال و هوای این روزهایم حس و حال غروب و لحظه خداحافظی پارک وی مان است! آنهم بعد از یک عالمه ذوق و شادیهای کودکانه در سوپراستار!!!  

و چقدر این جمله با تمام خاطرات تلخش برایم شیرین بود: من و تو برای رسیدن بهم راه سختی را پیموده ایم...  

ای از عشق پاک من همیشه مست  

                                              من تو را آسان نیاوردم به دســت  

بارهـا این کـودک احـســاس مـن  

                                              زیر باران های اشک من نشست   

پ ن 1 : ارباب رجوع ها تمرکزم را بر هم می زنند البته بعد از 42 روز دور بودن از محل کار طبیعیست! وب نویسیم نیمه کاره موند!!!!  

پ ن 2 : خدارو شکر بازدید کننده از خارج ایران هم داریم! میشه رو وبت سرمایه گذاری تبلیغاتی کرد داریم معروف میشیما حاج خانوم...  

پ ن3 : این دختر خانم تپل 70 کیلویی ما نمیخاد یه کوچولو تکون بخوره!!!  

پ ن 4 : شاید تمام وقایع اخیر که خودت بهتر میدانی!! فبل از سفرمان به دیار عشق و امید باید اتفاق می افتاد تا بار دیگر پیچش نجوای دل انگیز عشق را در دل وجانمان حس کنیم... عزیزم راضی باشیم به رضای خدا  

پ ن 5 : امیدوارم مرا با مهربانی و پاکی همیشگی دلت بخشیده باشی بانوی اردیبهشتی ام... ان شا ا...

 

پاسخ:  

اشکهایی که با خواندن این کلمات در چشمم جمع شده بودند حالا یک به یک فرو میریزند و همزمان علیرضا قربانی میخواند:آه بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست...  

سرخی گونه هایم این روزها به خاطر این اشکهاست که پوستم را نازک کرده و می سوزاند...اما باز می ریزد اشکهایم...مثل دیشب در آغوشت...  

بند بند وجودم میگوید که دلتنگ است...دلتنگ تمام ِ وجودت... 

-»پ.ن۱: وای ۴۲ روز نرفته بودی؟ چه زود گذشته بود برای من! 

--»پ.ن۲: ای بابا! تازه ۲ روزه این فلگ کانتر را راه انداختم!!!  

---»پ.ن۳: آبرو داری کن نفس! تازه ملت که نمیدونند من قدم ۱۷۰ ِ!  

--»پ.ن ۴:هیس! هنوز اینجا نگفته ام سفرمان را! آری عشق من...شاید لازم بود که یادمان بیفتد و چه تلنگر خوبی بود با تمام سختی ها و گریه هایش که هنوز هم بارانی ام میکند گاه به گاه...  

-»پ.ن ۵:بانوی اردیبهشتی ات مگر می تواند عاشقت نباشد؟!  

مراقب خودت باش بیشتر از همیشه جـــان و دلم!

یازدهمین قطره باران عشق

دلم میخواهد در این پست فقط پانوشت بنویسم!  

پ.ن ۱:یک آهنگی هست این روزها کامپیوتر بیچاره صبح تا شب و گوشی ِ بینوا شب تا صبح پخشش میکند! بالاخره اینها هم باید با دلتنگی صاحبشان همراه شوند دیگر! 

ابر بهارم...طاقت ندارم...از دوری تو...تا کی ببارم... 

با دیده ی تر...یکبار دیگر...بر زانوی تو...سر میگذارم... 

عجیب حال ِ این روزهای من است این آهنگ... 

 

پ.ن ۲:تصویر پایین متعلق به صفحه ی اول تقویمی است که جان و دلم به من داده بود...سال ۸۸...   

الهی من قربان این دستخطش! 

میدانید جریان این دو سه خط و اشتباه لُپی اش را؟(آغاز بهترین بهانه--»زیستن بهترین بهانه) 

یادم می آید در اتاق انجمن نشسته بودیم آن روز و من پشت میزم(هی یادش بخیر راست میگویند این میزها وفا ندارد!) نشسته بودم و مشغول چند تا تلفن مهم و هماهنگی و نامه و .. بودم و همکار عزیزمان(!) چند قدم آن طرف تر مشغول نوشتن این دو سه خط ِ فوق محرمانه بودند! هی! یادش بخیر! 

 

پ.ن ۳: ۸۹ به غیر از این اتفاق ناگوار و هنوز هم باور نکردنی اش(پرواز پدر مهربانمان) در کنار تمام سختی هایش سال ِ خوبی بود...همین که لحظه ی تحویل سال ۸۹ آرزوی مشترکمان رسیدن بود و رسیدیم...نه رساندمان به هم! خدایمان هزار مرتبه شکر! 

 

پ.ن ۴: حالا آرزویم در این سال، سال ۹۰،همخانه شدنمان است به خیر و خوشی و سلامتی! 

سلامتی تو...موفقیتت در کارت...موفقیتت در ارائه پایان نامه فوقت...پر از پول شدن جیب هایت! و ان شاءالله تمام شدن قسط هایت و تحویل ِ خانه ی رویاهایمان! 

برایت از خدا صبر و استقامت بیش از پیش میخواهم مرد ِ من... 

و برای خودم...تنها اینکه همسر ِ خوبی باشم برایت...صبور و مهربان...یک بانوی اردیبهشتی ِ عاشق! و اینکه در اخلاق و رفتارم تغییرات مثبتی را به وجود آورم تا تو را و خدایمان را خوشنود و راضی گردانم! الهی آمین!  

پ.ن ۵: سال ۹۰...دهه ی ۹۰...ان شاءالله برای همه فوق العاده خوب و رویایی و بینظیر باشد...برای دوستان وبلاگی ام،آنها که مجردند سال وصالشان،آنها که چون من در دوران عقدند سال عروسی شان،آنها که خانم خانه اند سال مامان شدنشان! (یا اگر هم نخواستند سال بی خیال نی نی خوشی کردنشان!) و برای همه و همه سال خوب و خوش و پر خاطره ای باشد! 

الــــــــــــــــــــــــــــــــــــهی آمین! 

 

عیدتون مبارک!

دهمین قطره باران عشق...

چهارشنبه...پنج شنبه...جمعه... 

چقدر این سه روز را دوست دارم...چقدر... 

چقدر حس کردم که در آغوش خدایم... 

چقدر حس کردم که دارد نوازش میدهد روحم را... 

برآورده میکند یکی یکی آرزوهایم را... 

چهارشنبه ظهر بود که تماس گرفتی با صدایی بغض آلود...سر خاک بودی... 

کوتاه صحبت کردم و گذشت تا پیامت آمد... 

پیامی که نوشته بودی از بابا خواستم تا کمکمان کند...راستی وبلاگ را خواندم! 

و من که انگار آب ِ سرد ریخته باشند رویم! 

فکر نمیکردم حالا حالاها بیایی بخوانی... 

آن همه گلایه...آن همه درد و دل...همه را خوانده بودی... 

بعد از ظهر در سایت دانشکده بودم که تماس گرفتی و گفتی ماموریت جمعه ok شده و گفتی دعا کنم برای پنج شنبه بتوانی بلیط بگیری...لحن عاشقانه ی صدایت...شوخی هایت که دلم برایشان تنگ شده بود...و خوشحالی ات از اینکه فردایش همدیگر را میدیدیم...چقدر برایم شیرین بود آن تماس... 

آن روز چند بار دیگر هم تماس گرفتی...شب هم باز صدای مهربانت را شنیدم و بغضت...گریه هایت...گریه هایم...یادآوری خاطرات بابا...اینکه میگفتی بابا خیلی تورا دوست داشت و من هم که چشمانم بی وقفه می باریدند...آن شب با وجود دلخوری ات از مامان و بابای من که نگذاشتند پیشت بمانم بخاطر من پذیرفتی که بیایی خانه مان...هرچند که دلت نبود و میخواستی بیرون ببینی ام...اما بخاطر من گفتی چشم...میدانم...گفتی تو امانتی ِ بابایی! بابا خیلی تورا دوست داشت...اگر تو شاد بشی روح بابا هم شاد میشه... 

و اینطور شد که پنج شنبه شب در را به رویت گشودم و بعد از 11 روز دوری و دلتنگی روی ماهت را دیدم... 

چقدر تغییر کرده بودی عزیز دل... 

آخر هیچ وقت تو را با ریش ندیده بودم! 

مامان با دیدنت زد زیر گریه و در آغوشت کشید...بغضم گرفته بود... 

چقدر سخت است دیدنت در جامه ی مشکی...دلم هر لحظه میشکند...  

آمدی در اتاقم...باران می آمد...یادت هست... 

قدری نگاهم کردی و آرام بوسیدی ام...چقدر صورتت نرم بود... 

ایستادی به نماز...پنجره باز بود...باران می بارید و روی صورت تو هم... 

نشستم کنارت...باران عشق می بارید روی گونه هایم...چه لحظه هایی بود...

آن شب شام  ِ دستپخت ِ بانویت را خوردی و مثل همیشه تعریف هایت... 

عزیز دل زهرا... 

آن شب اولین شبی بود که ما تا خود صبح نخوابیدیم! 

چقدر شیرین است خاطره اش برایم... 

هیچ گاه پیش نیامده بود که آنقدر بیدار بمانیم و غرق صحبت شویم...آن هم شب ِ قبل از پروازت! 

چقدر آرامش و سکوت شب را دوست دارم... 

چقدر دوست دارم در آن تاریکی سخن گفتن را...سخن شنیدن را...نوازش را...غرق عشق شدن را...حل شدن در وجود یکدیگر را...چقدر آن شب را دوست دارم... 

هنوز هم باورم نمی شود که من و تو آن شب نماز صبحمان را خواندیم و بعد خوابیدیم! ساعت 5:30! آن هم فقط تا 7 صبح! 

مامان بنده خدا با چه زحمتی صدایمان کرد و من و تو که بیهوش!!! یادت هست؟! 

سر صبحانه چقدر سعی کردیم تابلو نشود نخوابیده ایم! اصلا" کسی باورش نمیشد ما تا صبح با هم حرف زده ایم! 

پروازت 10:10 بود و من هم حاضر شدم با تو بیایم...اصرارهایت هم مانعم نشد! 

تا متروی آزادی با هم بودیم و صحبت های شیرینت و بعد هم خداحافظی! 

یادت هست میگفتی دلت تنگ نشود ها! امروز را بخواب! فردا و پس فردایش هم هیچی دوشنبه اش میایم پیشت! باشه؟! 

عزیز دلم...نفسم...آیتم...خیلی خوبی...خیلی ماهی...خیلی بینظیری... 

خیلی عاشقتم...خیلی دوستت دارم...خیلی عزیزمی... 

 

پ.ن:دوستان نازنینم...ببخشیدم که مدتی نا امیدانه می نوشتم! 

از این به بعد، به یاری خدا، در کنار همسرم ساحل امن آرامشم، پر امید تر از همیشه می نویسم!