باران عشق

!...روز و شب باران ِ عشق می بارد این حوالی

باران عشق

!...روز و شب باران ِ عشق می بارد این حوالی

من و دلتنگی و تلویزیون...!

۱. 

 آه ای قلب محزون من

دیدی چگونه سودا رنگ شعر گرفت

دیدی که جغرافیای فاصله را با نوازش نگاهی می شود طی کرد ونادیده گرفت

دیدی که رنجهای کهنه را با ترنمی می شود یکباره فراموش کرد

دیدی که آزادی لحظه ناب سر سپردن است

دیدی که عشق یک اتفاق نیست

یک قرار قبلی ست

مثل یک تفاهم ازلی

از ازل بوده و تا ابد خواهد بود 

 

 

قلبم را با دستانم فشار میدهم و اشکهایم میریزند... 

و با خود تکرار میکنم: 

دیدی که جغرافیای فاصله را با نوازش نگاهی می شود طی کرد و نادیده گرفت... 

دیدی که عشق یک اتفاق نیست... 

یک قرار قبلی...از ازل تا ابد... 

و اشکهایم میریزند... 

 

*سکانسی از مدار صفر درجه 

زمزمه های سارا بعد از آخرین دیدار با حبیب در لحظه های خروج از فرانسه 

 

یادم می افتد اگر بودی و اشکهایم را میدیدی 

- مثل آن روز در سینما آزادی فیلم یه حبه قند ـ 

دستانم را میگرفتی و اشکهایم را پاک میکردی و با نگاه معصومت 

مرهم قلبم می شدی... 

اما نبودی امروز و دلتنگی که به جای تو هست...  

عجیب دلتنگی هست این روزها...

 

۲. 

دارد به دخترش می گوید: 

من جونم برا بابات در میره! 

 اگه میخوای ببینی چقدر خوشبختی ببین چقدر جونت برا شوهرت در میره...  

اگه اینجوری باشی دیگه به هیچی کار نداری نه چاله چوله هاش و مریضی هاش نه نداری هاش... 

ببین جونت براش در میره...؟!!

من جونم برا بابات در میره...  

 

*سکانسی از فیلم شیدایی

 

اشکهایم سر میخورند و میگویم من جونم براش در میره اگه چیزیش بشه من میمیرم... 

و انگار که دنبال بهانه بودم... من و تهایی و هق هق... 

دلتنگی چه کرده با من خدا... 

دلم یک بغل گریه میخواهد در آغوشت...بیا...زودتر بیا...

 

 

 

پ.ن:دلگیر نشو از این همه دلتنگی... 

دلتنگی یعنی عاشقت هستم یعنی بدون تو می میرم... 

دلتنگی یعنی بهانه ی آغوشت را گرفته ام مأمن تمام دلتنگیها... 

 

پ.ن:سکانس دیدنی خداحافظی حبیب و سارا +

شب یلدای بی تو یعنی یک دقیقه بیشتر تنها بودن....همین....

مثلاً یک دقیقه بیشتر یا یک دقیقه کمتر! 

چه فرقی می کند؟! 

مهم این است که من بدون تو یلدا ندارم!  

 

 

منتظرم تا بیایی.... 

آخ که چقدر نقشه دارم برای آن شب...

آن شب که برای من و تو یلداست... 

حتی اگر چند دقیقه کوتاهتر... 

گفتم که....چه فرقی می کند؟! 

مهم این است که تو هستی....من هستم... 

حافظ، انار، هندوانه ای که شیرینی اش در برابر شیرینی لب های تو هیچ است و ... 

همه ی اینها را مهیا خواهم کرد... 

آن وقت می شود شب یلدای من و تو... 

چه فرقی می کند تاریخ و روزش... 

تو در تقویم دل منی... 

لحظه های من با تیک تاک عاشقی مان جلو می رود... 

گفتم که چه فرقی می کند برای دلهای عاشق..؟! 

 

پ.ن۱:فصل روییدنت مبارک!
این را ببین + 

(یادش بخیر پارسال درستش کرده بودم!)  

 

پ.ن۲:گل قشنگ من، از وقتی رفته ای گلهای پشت در خانه بهانه ات را می گیرند! 

همان گلهای زیبایی که ماهگرد ازدواجمان برایم گرفتی و مرا تا اوج شادی بردی! 

دلشان تنگ ِ توست...باور کن... +

 

پ.ن۳:پُست ِ شب یلدای پارسال...

دوستش دارم....بخوان... 

 

چه زود گذشت...خدا به همراهت عزیزترینم...

 

 

وقتی می روی 
تمام چیزهای ِ عادی
یادگاری می شوند
حساس می شوند
ترک برمی دارند
بر مبل نمی شود نشست
که تو آنجا نشسته بودی
هوا را نمی شود نفس کشید
که عطر تو آنجا بوده است
وقتی نیستی
همه چیز
تو را یادآوری می کند
تو را و نبودنت را

 

 

  * برخی از جمله هایی که این روزهای دوری از تو در خانه با صدای بلند میگویم:

)جلوی آینه دستشویی) : الهی من قربون مسواکت بشم!

)در رختخواب) : الهی من قربون بالشت بشم که عطرتو رو میده!

)در اتاق در حال تا کردن لباس ها) : آخ الهی قربون این تیشرت قرمزت بشم من

(در آن یکی اتاق و دیدن جانمازت روی پاتختی): الهی من فدای جانمازت... 

.... 

و خلاصه راه میروم در خانه و قربان صدقه ات میروم

  

پ.ن:گفتنی زیاد دارم!
از روزهای زیبایی که بیشتر به رویا شبیه بودند تا واقعیت...از تو....از احساسم... 

از فردا زود زود می نویسم! هر چند کوتاه اما عاشقانه و از دل می نویسم.

لحظه ی دیدار نزدیک است...

می نویسم، پاک می کنم.... 

می نویسم، پاک می کنم.... 

نه!  

در این کیبورد، واژه هایی که حس مرا، شور و اشتیاق مرا برساند وجود ندارد! 

چطور بنویسم که فردا... 

فــــــردا.... 

فردا تو می آیی به خانه ی عشقمان بعد از یک انتظار طولانی و بی نهایت عاشقانه.... 

فردا در را به روی ماهت می گشایم و وقتی تو را در آستانه ی در ببینم....خدای من....از تصورش هم مثل اکنون دستانم میلرزد....از شور و اشتیاقم برای در آغوش گرفتنت....برای بوسیدنت... 

این شب ها تلفن هایمان علی رغم خستگی ها و کمبود خوابت عجیب طولانی می شود و عذاب وجدان میگیرم که ۵ صبح باید برخیزی و یک روز کار و سختی اما دلهای عاشقمان این روزها صدای تپش های تندش از پشت تلفن هم به گوش میرسد! 

نقشه هایمان برای لحظه ی دیدار....و صدای نفس هایمان که تند می شوند.... 

باور کن دستانم میلرزد....انگار تازه عاشقت شده ام...! 

خدای من...چقدر عشق زیباست... 

چقدر انتظار زیباست....چقدر رسیدن به معشوق زیباست.... 

و چقدر زیباتر است اگر معشوقش تو باشی و معشوقه اش من....تا به پایت دنیایی از عشق را بریزم... 

بیا نازنین....بیا مهربان....بیا که تا خود خدا بی تابم و عاشق.... 

بیقرارم زودتر بیا...  

 

پ.ن: ۱۰ آذر، تولد یک سالگی خانه ی مجازی مان،باران عشقمان، با کمی تاخیر مبارک! 

پ.ن: دوستت دارم دلیل و بهانه ی نوشتن هایم....تا ابد برایت می نویسم چون تا ابد عاشقت هستم!

نامه هایی پر از عشق...

یکی دو روز پیش، 

پشت تلفن نشانی جایی را دادی تا عابر بانکت را بردارم... 

رفتم همانجایی که گفتی... 

زیپ کیفت را باز کردم و به جستجوی عابر بانک، 

با انبوهی از کاغذهای تا شده ای که دستخط من رویشان بود مواجه شدم! 

بیرونشان آوردم... 

یادم آمد! 

اینها نامه های منند....نامه های من به تو! 

از همان آغازین روزهای آشنایی تا همین چند وقت پیش... 

غرق در نامه ها شدم..غرق در احساس پاک و ساده و بی توقع آن روزها... 

چشمانم پر از اشک می شدند لابلای خطوط نامه ها... 

نامه های این سه سال دنیایی از خاطرات شیرین و تلخ را برایم زنده کرد.... 

روزهای سخت....روزهای دوری....روزهای هراس از نرسیدن....روزهای بیم و امید...روزهای توکل...امید...عشق....روزهای داغ عاشقی در سرمای زمستان.... 

چشمانم هنوز تر می شوند...دوست دارم بخوانم و بخوانم و بخوانمشان.... 

نامه هایی که کف اتاقند و هر چه میخوانم سیر نمی شوم... 

باورت نمی شود مثل رمان های عاشقانه و جذاب این دو روز نشسته ام پای این نامه ها....   

 

+نمایی از کف اتاق!

 

دلم میخواهد بعضی قسمت هایش را بنویسم مثلاً این: 

سلام آیت جان... 

امروز دوازدهمین روز است که فاصله ی ۱۰۰۰ کیلومتری بین من و تو، قلب و جان و روح مرا هزاران برابر به تو نزدیک و نزدیک تر کرده است....حالا که به خودم نگاه میکنم می بینم از ماه های قبل و روزهای قبل عاشقترم...آنقدر عاشقت شده ام که گاهی با خود میگویم این دیگر نهایت عشق است و بیش از این نمی توان عاشق شد! اما روز بعد عاشق ترم!!! غرق تعجب می شوم از این عشق بی پایان و بی حد و مرز! قشنگ ترین و زیباترین و عجیب ترین حسی است که در تمام زندگی ام تجربه کرده ام... (یکشنبه ۱۰ خرداد ۸۸) 

یا این یکی که خیلی هم از این دست زیاد بود:   

...من از خدا امشب فقط یه چیز میخوام،اونم اینکه: من و تو رو به هم برسونه! ان شاءالله... 

۹شب جمعه ۱۱ اردیبهشت۸۸(شب ولادت با سعادت یگانه زهرای تو!)- زهرای ۲۰ ساله ی تو! 

 

چشمام پر اشکه... 

این هم یک قسمت از یه نامه بلند:  

فکر کردن به آینده ای که تو توش باشی منو از خوشحالی مست میکنه! دلم میخواد ساعت ها بشینم و به روزها و شب هایی که من و تو در کنار همیم، فکر کنم...دلم میخواد لحظه های عاشقانه ی زندگی مشترکمون رو تصور کنم و از تصورش هم حتی لذت ببرم... 

 

می بینی عزیز دل! 

داشته های امروزمان آرزوهای دیروزمانند! 

تو بگو چگونه خدایی که اجابتمان نمود را شکر بگوییم؟! چگونه؟!