باران عشق

!...روز و شب باران ِ عشق می بارد این حوالی

باران عشق

!...روز و شب باران ِ عشق می بارد این حوالی

۲۱ اُمین قطره ی باران عشق

بگیر فطره‌ام،

اما مخور، برادر جان!

که من در این رمضان ،

قوت ِ غالبم غم بود! 

*مهدی اخوان ثالث

 

حکایت ماه رمضان امسال من همین چند خط است... 

مگر یادم می رود هر روز وقتی جزء قرآنم را با شبکه ۳ میخواندم و تمام میشد(حدوداً ۳:۳۰) سریع حاضر می شدم برای رفتن به بیمارستان... 

با تسبیحی به دست...و گاهی با آن صلوات شمار انگشتی که از مکه آورده بودم... 

مسیر خانه تا خیابان سمیه...مترو تا امام حسین...بی آر تی تا شریعتی...بقیه اش هم پیاده... 

تمام مسیر هم صلوات...سوره ی حمد...فالله خیرٌ حافظاً و هو ارحم الراحمین... 

رسیدن به بیمارستان آراد...طبقه سوم...راهروی آی سی یو... 

پنجره ی شیشه ای که از ساعت ۴ تا ۵ پرده اش را کنار میزدند و همه پشت آن می ایستادند... 

آن خانم مسنی که سرطان داشت و تختش کنار تخت عمه بود و گفته بودند چهار پنج روز بیشتر زنده نیست و اشک های بی امان همراهانش...دلداری های ما و آنها به همدیگر...اینکه فقط خدا...خدا...خدا...(الحمدلله آن خانم از آی سی یو رفت سی سی یو و میگفتند خیلی بهتر شده....همان روزهایی که ما هم اشک شوق میریختیم از برگشتن علایم حیاتی عمه...چه روزهایی بود...) 

گاهی بعد از ساعت ۵ اجازه می دادند لباس مخصوص بپوشیم با روکش هایی بر روی کفشمان و من چقدر خوب یادم است آن اتاقک کوچک و آن لباس ها و حس و حال پر اشتیاق دیدن عزیز نیمه جانم را از نزدیک...و چه حالی داشت آن چند قدم که برسم کنار تخت...که دستان تپل و نرمش را بگیرم و بگویم خوب شو دیگه عمه! میخوایم عروسی بگیریما! 

مانیتور و سه ردیف خطوطی که مثل دلهایمان شکسته بود و آن عددی که گوشه سمت راست بالا بود و یک روز ۴۰ یک روز ۶۰ یک روز ۹۰ و باز هم ۳۷...۴۰...۴۳ و این عدد زندگی ما بود...ضربان قلب مهربان او که صفر شد...هنوز هم باورم نمی شود... 

سحرها برای دوستانم sms میدادم افطارها هم همینطور... 

وقتی از سطح هوشیاری 5/3 که مرگ مغزی بود و هیچ امیدی نبود رسید به 4 و گفتند معجزه شده،وقتی رسید به 5 و پاهایش را تکان میداد،وقتی به 7 رسید و به درد عکس العمل نشان داد،وقتی دکترش میگفت خطر دیگه رفع شده منتظر به هوش اومدنش باشید، ایمان آوردم! 

به تمام دعاهایی که بالای سرش میخواندیم...به یاسینی که هر بار هم برای او و هم برای خانم تخت کناری و تمام بیماران آنجا میخواندم...به دعاهایی که نوشتیم و بالای سرش چسباندیم...به دعاهای دوستانم اینجا...به دعاهای جمعی....به حدیث کساها...به حمد ها...به یاسین ها... 

اما حالا...هنوز هم باورم نمی شود... 

فقط میدانم قسمتش این بود...اینکه در بهترین ماه برود...در بهترین روز...ولادت کریم اهل بیت...شاید خودش خواسته بود آخر عاشق امام حسن(ع) بود...هر سال نذری میداد...میگفت ما همه مون نذر امام حسنیم...مادربزرگم نذر آقا کرده بود... 

آخ که هرچه می نویسم سبک نمی شوم...گریه ی دلتنگی...گریه ی ناباوری... 

دوستش داشتم...همه دوستش داشتند...آیتم عاشقش بود و او عاشق آیت...آه از خاطره ها...آه... 

 

پ.ن1:تمام این ماه غصه خوردم و بغض های در گلو مانده را... 

به جز دو سه روز مانده به آخر که آمدی پیشم...دلم را غرق شادی کردی...با هم قدم زدن هایمان در آن روز بارانی و زیبا...پارک خاطره هایمان بُردی ام...گذاشتی غرق شوم در خاطره های عشق رویایی مان و فراموش کنم این روزها را و برگردم به سالها پیش...پارک ساعی...پارک خاطره ها... 

ممنونم عشق من...ممنونم عزیز دلم...ممنونم آرامش دلم...  

  

پ.ن2:بهانه ی نوشتنم تو بودی نمیدانم چطور شد که از عمه نوشتم...میخواستم از غرق غم بودنم و آمدنت که غرق امید و آرامشم کرد بنویسم اما نمیدانم چرا سخن به درازا کشید...به زودی خواهم نوشت...از تو ، برای تو ، به عشق تو... 

 

پ.ن3:مهربان ترینان من ممنونم برای پیام های پر مهر و آرامش بخشتان... 

آرزویم شادی همه تان است...و جبران کردنم در شادی هایتان ان شاءالله... 

راستی یک خواهش: 

برای شفای همه بیماران از ته دل دعا کنید...

برای مهربون ترین عمه ی دنیا که تا ابد عاشقشم!

کامنتای پست قبل رو که میخونم دلم میریزه...

اینکه تو شادیم شریک بودین از بهتر شدن حال عمه... 

می دونید... 

عمه ام شفاشُ  گرفت و رفت پیش خدا... 

چقدر برام سخته هضم این کلمات بعد از 5 روز سیل بی امان ِ اشک... 

دعایش کنید... 

 

پ.ن:حضورت از دیشب آرامشی بود برای دل زهرا... 

کاش می شد ذره ای از خوبی هایت را بنویسم...کاش...

بیستمین قطره باران عشق...

امشب از آن شب هاست...

از آن شب هایی که حریصانه خودکار را در دست گرفته ام تا بنویسم...

عجیب لبریزم از تو...از تو و یادت...از خاطره ها...

راستش سکوت شب و موسیقی ملایمی که پخش می شود و یک چیز مهم آن هم عطر تنت بی تاثیر نیست!

هر چند نیستی و 1500 کیلومتر دور از منی اما ممنونم از تو...

ممنونم که بعضی از عطرهای مورد علاقه ات را اینجا پیش من گذاشتی...

تا من وقتی نیستی با بوئیدن آنها احساس زمانی را پیدا کنم که غرق در آغوشت می شوم و امشب هم

با اجازه ات آن ادکلن سبز رنگ match play ات را بوئیدم و مرا ببخش که اندکی هم به دستم زدم! 

همین دستم که مدام می بویمش و مستم می کند عطرش! 

عجیب هوایی ام می کند! 

حست می کنم...سرم که در آغوش توست...صورتم را که چسبیده به سینه ی مردانه ات و مماس با پیراهن توست... 

ریه هایم را که از عطر تن تو پر می کنم و دستان تو که به دور کمرم حلقه شده اند... 

این است رویای امشب من... 

دوباره دستم را می بویم... 

اما نمی دانم چرا خیس می شود این بار؟! 

این قطره ها به گمانم باران عشق است که از چشمانم سرازیر شده است... 

و این بغض که از سر دلتنگیست... 

عجیب دلتنگم... 

احساس دو تابستان قبل را دارم...سال 88... 

احساس شب های تابستانی را که هر شبش باران عشق می بارید... 

احساس زهرای آن روزها را که بعد از 45 روز به دو ساعت دیدن یواشکی ات دل خوش می کرد... 

آن هم در مترو و تاکسی و فوقش یک ساعت در پارک! 

کدام پارک؟! اگر گفتی؟! (اشک هایم سریع تر می بارند...) 

دلم تنگ شده برای آن روزها...برای خیابان ولیعصر...برای استرس رسیدن به مترو مفتح...برای لحظه های خداحافظی... 

برای آن آلاچیق دوست داشتنی در همان پارک...برای حرف های پر امیدمان در آن روزهای سخت... 

"همه چی درست میشه"، "خدا کمکمون میکنه" ، "امام رضا...." ... 

برای چشم هایمان که پر از اشک می شدند...برای باران عشق...برای صدای بغض آلودت که تسلی ام میداد... 

برای حس امیدی که در دلهایمان بود و با وجود اینکه اشک مهمان همیشگی چشم هایمان بود گاهی چقدر از ته دل می خندیدیم... 

الاکلنگ بازی در همان پارک یادت هست؟! یادش بخیر مرا توی هوا نگه داشته بودی! 

یا آن فست فود روبروی همان پارک و همبرگرهای مخصوصش که بعد از دو دقیقه اثری از آن نبود! 

بیا برگردیم به آن روزها...به آن حس و حال عاشقانه و وصف نشدنی...به آن بی خیالی از نگاه آدم ها و اطرافیان... 

به آن شلوغی مترو و من و تو که حرف های آهسته ی هم را از میان آن همه هیاهو می شنیدیم... 

به آن لحظه هایی که وقتی در مترو، روبرویم ایستاده بودی سرم را آرام و مکررا" از روی چادر می بوسیدی و من که ذوب می شدم در عشقت... 

به آن لحظه های عاشقانه خداحافظی که هرچه تلاش می کردیم جلوی اشک هایمان را بگیریم نمی شد! چهارراه پارک وی را که یادت هست؟! 

به تمام آن لحظه ها و با هم بودن ها...به آن همه بیم و امیدها...شوق رسیدن ها و هراس از نرسیدن ها... 

بیا برگردیم به آن لحظه ها...بیا خوب من...بیا... 

اشک هایم را پاک می کنم با دستی که عطر تو را می دهد...می بینی عزیز دل؟ تو اینجایی...کنار من... 

عاشقانه دوستت دارم و با تمام وجود خدا را شکر می گویم و قسمش می دهم به لحظه های این ماه پر از نور و رحمت که روز به روز در دل من و تو عشقمان را بیشتر و بیشتر کند و مراقب زندگی مان باشد...مراقب عشقمان...مراقب دلهایمان... 

عاشقانه دوستت دارم مهربان ترین و عزیزترین و بهترین همسر دنیا!  

 

پ.ن1:عزیز دل...آدرس اینجا را هنوز یادت هست؟ 

یک زمانی با کلمات محشرت اینجا برایم می نوشتی...دلم تنگ شده برای نوشته هایت...اصلا" اینجا را می خوانی؟! 

  

پ.ن2:دوستان خوبم...فرشته های خدا... 

ممنونم از دعاهایتان...باتمام وجودم ممنونم از تک تک تان... 

دکترها می گویند معجزه شده! تا دیروز هیچی نداشته اما الان همه چی داره! همان هایی که میگفتند اجازه قطع دستگاه را بدهید که دیگر امیدی نیست،حالا می گویند علائم حیاتی برگشته! 

ممنونم از تک تک تان...دعا کنید که زودتر به هوش بیاید... 

کاش می توانستم روی ماهتان را ببوسم...ممنونم عزیزانم... 

 

از لاله ی مهربانم که محبت کرده بود و در ساعت عشق وبلاگش اطلاع رسانی کرده بود که برای عمه دعا کنند هم صمیمانه ممنونم و برایش از خدا جاودانگی عاشقانه هایش را میخواهم به برکت این ماه...

این هم آدرس ساعت عشق...جایی که پر از عطر دعاست:  

http://laleh5542.blogfa.com/cat-1.aspx  

  

ساعت نگارش نامه:۱بامداد یکشنبه ۲۳ مرداد

التماس دعای فوری!

یه عمه ی مهربونی دارم که اندازه همه ی دنیا دوستش دارم... 

از بچگی همش قربون صدقم میرفــــــــــت تا حالا و کلاً لوسم کرده بود! 

این عمه ی مهربونم که ۱۰ روز پیشم اومده بود خونه ی ما، 

هفته ی پیش سکته قلبی میکنند و تا به بیمارستان میرسوننش، 

چون خون به مغزشون نرسیده بود میرن تو کُما..... 

الان ۶ روزه که ما ۶ هزار بار مُردیم و زنده شدیم.... 

با امید...با نا امیدی...با حرف دکترا که میگن از لحاظ پزشکی هیچ کاری نمیشه کرد و فقط خدا... 

فقط خدا........ 

بچه ها به آرامش این کلمات نگاه نکنید... 

حال و روزم عجیب بارونیه...بارونی تر از من بچه هاش.... 

دعا کنید....دعا کنید خدا برش گردونه... 

شما رو به این روزا و شبا قسم دعا کنید... 

یا امام رضا(علیه السلام)...

نوزدهمین قطره باران عشق...

عزیز دلم... 

امروز یازدهمین روز مرداد است و من مانده ام و یک دنیا حرف... 

یک دنیا حرف از این یک سالی که مثل یک رویا شیرین بود و کوتاه...

از این یک سالی که تمام لحظه ها و ثانیه هایش یا در کنار هم بودیم یا لبریز از یاد و دلتنگ هم.... 

از این یک سالی که به معنای واقعی کلمه عاشق هم بودیم!  

نگو نه...نگو که دلخوری ها و گاهی دل شکستن ها بود و در این سالی که گذشت بیش از سالهای آشنایی...آری اینطور بود اما ما در پس طوفان ها یکدیگر را آزمودیم و شناختیم و هنگامی که دستان و آغوشمان پس از باران ها و رگبارها سرپناه و تکیه گاه هم میشد تازه میدانستیم قدر و عظمت و اندازه ی این عشق بزرگ را...  

آری عشق ما یک سال بزرگ شده است! 

عشق زیبایمان که در سخت ترین و طوفانی ترین لحظه ها هم از ما جدا نشد و همراه همیشگی قلبمان بود... 

عشق پاک و مقدسمان که خدا این سعادت را به ما داد تا در کنار کعبه ی عشقش در کنار هم با لباس سپید احرام و بندگی دست در دست یکدیگر پیمان یک عمر عاشقی را ببندیم... 

عشق پاکی که در اولین سفر دو نفره مان به مشهد الرضا آقایمان را ضامن تداومش قرار دادیم... 

عشق پاک و رویایی که آخرین شب مدینه در آغوش هم آنقدر گریستیم و تا صبح در حرم پیامبر بودیم و از ایشان و از ائمه بقیع خواستیم ابدی بودن عشقمان را... 

عشق پاکی را که حتی در زمان مُحرِم بودنمان که لذت های همسرانه بر ما حرام بود باز هم ما را چون آهنربا به سوی هم می کشاند و چقدر سخت بود آن لحظه های مسجد شجره که دلم برایت نریزد در آن حوله های سپید...عشق پاکی که سحر فردایش به سرمنشاء عشق رسید و آنجا دیگر فقط ما بودیم و خدا...و دست هایمان که چون خواهر و برادر دست های یکدیگر را گرفته بودند و تمام سعی صفا و مروه دستانت در دستانم بود و تمام لحظه های طواف نساء کنارم بودی و بعد از نمازمان پشت مقام ابراهیم چه زیبا بود دوباره مَحرَم شدنمان! شوخی کردن هایمان که یک شب چقدر جلوی خودمان را گرفته بودیم!  

میدانی آن لحظه حسی شبیه یازده مرداد ۸۹ داشتم! حس به عقد تو درآمدن و همسرت شدن! و چه استرسی داشتیم! یادت هست؟ سر صحیح بودن نماز و اعمالمان که خدا کمکمان کرد و به هم مَحرم شدیم و چه شیرین بود آن لحظه ها که گویی خدا در خانه اش برایمان جشن گرفته بود و با شربت گوارای زمزم از ما پذیرایی میکرد...

اصلاً یک چیز را میدانی؟  

اینکه عشق پاک و رویایی و زیبا و بی نظیر ما در تمام لحظات این یک سال می ارزد به هر چه دلخوری و غم و غصه هایی که بوده و تمام شده...اصلاً یک ثانیه از عشقمان تمامش را می پوشاند و از بین می برد... 

می خواهم دلم را،ذهنم را از تمام آن دلخوری ها خالی کنم و به جایش فقط و فقط لبریز شوم از عشقمان...عشقی که در خطوط بالا با نوشتن گوشه هایی از آن دلم از ذوق تند تند میزد و خدا را شکر میگفتم و می نوشتم... 

می خواهم از تو هم همین را بخواهم...که تمام ذهن و قلبت را لبریز کنی از عشق قشنگ و پاکمان که آنقدر بزرگ است که دیگر جایی برای چیز دیگر در قلبمان نمی گذارد...اگر هم چیزی ماند فراموشش کن به حرمت این روز بزرگ و عزیز که هم روز اول ماه میهمانی خدا و جشن بندگی است و هم روز ثبت این عشق بزرگ... 

با تمام کلمات عاشقانه ی دنیا، 

با تمام احساس جاودانه ام، 

با تمام شور و اشتیاق همیشگی ام، 

با تمام ِ وجـــــــــودم این روز قشنگ و مقدس را، 

به همسرم،به یگانه عشقم،به تمام زندگی ام،به قلب و روح و تمام وجودم تبریک می گویم! 

 

عاشق تو،همسر تو،زهرای تو 

بعد از نماز صبح اولین روز از ماه مبارک رمضان-یازده مرداد۹۰  

  

  

*یازده مرداد ۸۹

 

پ.ن۱:دیگر از این به بعد زود زود می نویسم!  

پ.ن۲:دوستان گلم باورتان نمی شود چقدر به یادتان بودم و هم در روضه ی پیامبر و هم در کنار کعبه یادتان میکردم با این عبارت *دوستان ِ وبلاگی ام* و نامهایتان را می بردم و از خدا برای تک تک تان بهترینها را می خواستم...مرا ببخشید که فرصت کمم قبل از سفر اجازه ی خداحافظی با شما عزیزان را نداد...اما باور کنید بیش از آنچه فکرش را بکنید به یادتان بودم... 

 

پ.ن۳:راستی یک چیز مهم! روز آخر گوشی ام در مدینه پیش دلم جا ماند و به همین خاطر شماره هایتان را ندارم...خوشحال می شوم اگر به خط ۱۲ام پیامکی بدهید تا شماره تان را سیو کنم. 

زهرای دلتنگ شما